Quantcast
Channel: هنر | شهروند
Viewing all 596 articles
Browse latest View live

درخشش باله “خسرو و شیرین”در کنار “دریاچه قو”/ فرح طاهری

$
0
0

گفت وگو با آفرین منصوری، مدیر هنری گروه آیکات

همکاری آهنگسازان جوان ایرانی با ارکستر سمفونیک و باله ی ملی کانادا

آیکات ICOT (Iranian Composers of Toronto) برای اولین بار در تورنتو با همکاری باله ی ملی کانادا(The National Ballet of Canada) برگزیده‌ای از باله ی خسرو و شیرین را در بیست و چهارم ماهِ مِی به روی صحنه می‌‌برد. آهنگسازان گروه آیکات با الهام از گوشه‌های خسرو و شیرین و لیلی و مجنون از ردیف موسیقی سنتی ایرانی‌ این اثر را ساخته و برای ارکستر سمفونی تنظیم کرده‌اند.
این باعث افتخار است که ساخته های یک گروه از آهنگسازان ایرانی، برای اولین بار توسط یک ارکستر سمفونیک کانادایی نواخته و توسط بالرین های باله ی ملی کانادا اجرا می شود.

آفرین منصوری در دفتر شهروند

آفرین منصوری در دفتر شهروند

در همین پیوند، با آفرین منصوری تنها زن آهنگساز گروه و مدیر هنری آن در دفتر شهروند به گفت وگو نشستم و از سابقه ی تشکیل این گروه از او پرسیدم.
می گوید: ما می خواستیم گروهی را به نام دریچه با سامان شاهی و پویا حمیدی راه بیندازیم که به جایی نرسید. یک سال بعد سامان پیشنهاد داد که دوباره دور هم جمع شویم و گروه دیگری راه بیندازیم. در واقع اگر بخواهیم کسی را به عنوان پایه گذار مطرح کنیم، باید بگوییم سامان بوده، اما در واقع همه ی ما پنج نفر، یعنی سامان شاهی، مازیار حیدری، پویا حمیدی، کیان امامی و من (آفرین منصوری) به عنوان بانیان این گروه هستیم.

آفرین منصوری از هشت سالگی نواختن پیانو را شروع کرد و مدت 15 سال زیر نظر اساتید مختلف ادامه داد. رشته ی تحصیلی اش در دانشگاه ریاضیات کاربرد کامپیوتر بود، اما تدریس پاره وقت پیانو به کودکان را همواره در کنار درس و کارهای دیگرش ادامه داده.
منصوری در سال ۲۰۰۲ به کانادا مهاجرت کرد. تحصیلات خود را در رشته ی موسیقی در دانشگاه ویلفرید لوریه در واترلو از پایه شروع کرد و در رشته ی آهنگسازی از دانشگاه تورنتو در سال ۲۰۱۰ مدرک فوق‌لیسانس گرفت. دکترای خود را از سال 2012 در رشته آهنگسازی و پژوهش درباره ی اپرای کودکان شروع کرده و در دانشگاه یورک تدریس می کند.

ویژگی گروه شما چیست؟
ـ آی کات یک ویژگی خاص دارد. شاید در دنیا و یا حداقل در کانادا، در تاریخ موسیقی وجود نداشته که گروهی باشند که همه آهنگساز باشند و با هم روی یک پروژه کار کنند. چون کار آهنگسازی معمولا یک کار ایزوله ی تک نفری ست و آهنگساز می خواهد خودش را در کارش مطرح کند. ما داریم این کار را گروهی می کنیم و در ضمن ایده های شخصی مان هم در کارمان مطرح می شود.

با این گروه چه کارهایی اجرا کرده اید؟
ـ اولین کارمان کنسرت شب پیانوی ایرانی، هفتم اگوست 2011 بود که با استقبال بسیار روبرو شد و خیلی زود بلیت ها به فروش رفت، برای همین کنسرت را در اتاوا و مونترال و واترلو هم اجرا کردیم.
در این کار تصمیم گرفتیم برای یک ساز پیانو آهنگ بنویسیم و هر کدام یک کار جداگانه ساختیم که خیلی هم به هم مربوط نبود.
کار دوم ما، کنسرتی بود با عنوان “شعر نو، نوای نو” که در سال 2012 برگزار کردیم. هدفمان این بود که روی شعرهای نوی ایرانی آهنگ بسازیم و شعر معاصر ایران را به مخاطب ایرانی و کانادایی معرفی کنیم با استفاده از گروه نوازندگان غیرایرانی، که برای این کار آنسامبل سازهای زهی “تون بیو” را استخدام کردیم و پنج قطعه جدید نوشتیم. قرار شد هر یک روی شعر یک شاعر کار کنیم. من قطعه ی “درد مشترک” را روی شعر شاملو نوشتم. همچنین آهنگ بر روی اشعاری از اخوان ثالث، نیما یوشیج، سهراب سپهری و فریدون مشیری قطعات دیگر را تشکیل می دادند.
در سال 2013، برنامه ی افتتاحیه جشنواره تیرگان برعهده ی ما گذاشته شد که کار ویژه ای شد، یعنی آرش کمانگیر به روایت اپرایی بود. ما از سپتامبر 2012 روی این پروژه کار کردیم و جولای 2013 یک شب رفت روی صحنه. حداقل پنجاه نوازنده و دست اندرکار داشت. ما پنج نفر هم هر کدام یک جای کار را گرفتیم. کاری که اینهمه زحمت برایش کشیده شد، فقط یک شب اجرا شد و آن هم در صحنه ی سر باز در حالی که ارزش داشت در سالن سربسته اجرا شود تا صدای بهتری داشته باشد. صحنه ی وست جت هاربرفرانت سنتر بیشتر برای موزیک های پاپ است.

ICOT-Khosro-Shriin-Balle

گروه تئاترش را آقای سیاوش شعبانپور زحمت کشیدند. تجربه ی خیلی جالبی بود و این اولین باری بود که آهنگ های ما به صورت موومان درآمد. یعنی کل کار به نام آرش کمانگیر بود ولی از پنج بخش تشکیل شده بود که هر بخش را یکی از ما نوشته بود. کل داستان، شعر سیاوش کسرایی بود، اما هر موومان که کاملیا دارا می خواند، براساس یک شعر نوی ایرانی بود. من روی شعر نیما یوشیج که با قوقولی قوقو شروع می شود، آهنگ ساختم که شروع صبح و در واقع به طور سمبلیک امید را نوید می داد.
یکی از پروژه های آینده ی آی کات این است که اگر بتوانیم اسپانسر پیدا کنیم این کار را ضبط ویدیویی کنیم چون واقعا حیف می شود.
بعد از تیرگان هم در “شب سفید” تورنتو در مرکز موسیقی تورنتو همکاری داشتیم که کاری بود با نوای پیانو و اینستالیشن نور.
15 می هم در نیو میوزیک فستیوال در هامیلتون شرکت داریم. قطعه های پیانوی ما آنجا اجرا می شود. برای آی کات باعث افتخار است که در کنار بزرگان موسیقی تورنتو در این فستیوال حضور دارد. واقعا این که به ما برای حضور در این فستیوال مراجعه کردند، بسیار افتخارآمیز و خوشحال کننده بود.

آفرین منصوری مدیر هنری گروه آیکات و همراهانش از راست : پویا حمیدی، کیان امامی، سامان شاهی و مازیار حیدری

آفرین منصوری مدیر هنری گروه آیکات و همراهانش از راست : پویا حمیدی، کیان امامی، سامان شاهی و مازیار حیدری

از کار جدیدتان که هفته ی آینده به روی صحنه می آید، بگو.
ـ کار جدیدمان در تئاتری در اسکاربرو هست به نام P.C. Ho Theatre و کار بسیار منحصربه فردی ست چون اولین کار آیکات است با باله ی ملی کانادا. وقتی ما طرح باله ی خسرو و شیرین را به باله ی ملی کانادا ارائه دادیم، خیلی خوششان آمد، چون داستان های ایرانی ما به گوش اینها نرسیده بود.
رقصندگان جوان باله ی ملی کانادا با Cathedral Bluffs Symphony Orchestra کنسرت شماره پنج را اجرا می کنند که در آن قطعاتی از باله های معروف دنیا اجرا می شود و این افتخاری ست برای آیکات که برای اولین بار در کنار دریاچه قوی چایکوفسکی و زیبای خفته، باله ی خسرو و شیرین بین ده تا بیست دقیقه اجرا می شود. این باله را ما پنج قسمت کردیم به شکل تابلوهایی از این داستان. آقای Lindsay Fischer طراحی رقص این باله را انجام داده. برای تحویل این کار ما فقط یک ماه و نیم فرصت داشتیم که با کار مداوم توانستیم خودمان را به مهلت تعیین شده برسانیم. گاه تا نیمه شب از طریق اسکایپ در حال جلسه باهم بودیم.

چه آرزویی برای آینده ی گروهتان داری؟
ـ آرزو زیاد داریم و تا آخر عمر می توانیم روی آنها کار کنیم ولی واقعا حمایت هم نیاز داریم. گرنت هایی که شورای هنر می دهد، خیلی رقابتی ست ولی ما به حمایت مردم نیاز داریم. الان آیکات شده Not-for-profit Corporation کارهای اداری اش را انجام دادیم و قوانین و مقرراتش را طراحی کردیم و می خواهیم برایش charity number بگیریم و البته پروسه اش طولانی ست. در این صورت هر کسی به ما کمک کند می تواند معافیت مالیاتی داشته باشد.

آیا با برگزاری کنسرت و فروش بلیت، نمی توانید هزینه هایتان را پوشش دهید؟
ـ برای یک اجرای ارکستر حداقل پولی که نیاز داریم پانزده هزار دلار است آن هم نه با نوازنده های خیلی حرفه ای کانادایی. ما خودمان هیچ حقوقی نداریم و همه داریم کارهای دیگری در کنار آهنگسازی انجام می دهیم و حتی گاه از جیب خودمان هم برای کار هزینه می کنیم. می خواهم بگویم که ما با عشق داریم کار می کنیم.

آیکات از راست: پویا حمیدی، کیان امامی ، آفرین منصوری، مازیار حیدری، سامان شاهی

آیکات از راست: پویا حمیدی، کیان امامی ، آفرین منصوری، مازیار حیدری، سامان شاهی

آفرین منصوری روی حمایت مردم از کنسرت ها و اجراهایشان تأکید داشت و می گفت، حمایت های مردم به ما دلگرمی می دهد. اگر از این کار تازه جامعه ایرانی استقبال کند، جامعه ی هنری کانادا در آینده بیشتر روی ما حساب می کند و شاید شاهد همکاری های بیشتر هم باشیم.
حمایت شما باعث تداوم در ساخت و اجرای بهتر چنین آثار فاخری برای جامعه ایرانی‌- کانادایی خواهد بود. برای اطلاعات بیشتر از وبسایت ‌ آیکات دیدن کنید.

Five Tableaux from Khosro and Shirin (Ballet with Symphony Orchestra)
Date & Time: Saturday, MAY 24, 2014 at 8:00 pm
Location: P.C. Ho Theatre, 5183 Sheppard Ave. East, Scarborough M1B 5Z5
بهای بلیت از 27 دلار
تلفن فروش بلیت: 416-879-5566
تا دو ساعت قبل از برنامه بلیت در جلوی در ورودی نیز فروخته می شود.


آخرین عشق/مریم زوینی

$
0
0

این هفته چه فیلمی ببینیم؟

بعضی فیلم ها هستند که شاید بتوان داستانش را در چند جمله خلاصه کرد، ولی بازی ها و مکالمات و مناظری که به تصویر می کشند را نمی توان در چند جمله گنجاند. این فیلم ها را باید تماشا کرد و حس کرد و لذت برد. “Last Love” یکی از آن هاست.
در آپارتمان زیبایی در پاریس، وجود ظریفی روی تخت دراز کشیده، مردی با موهای سپید و صورتی چروک کنارش نشسته و دستان زن را در دست گرفته. مردانی آمده اند که بدن بی جان زن را از آپارتمان ببرند ولی مرد داد می کشد و تهدید می کند که اجازه ندارند به همسرش دست بزنند … سه سال و دو ماه بعد، هنوز ماتیو با مرگ همسرش کنار نیامده. زندگی ماشینی دارد؛ بیدار می شود، یک چیزی می خورد، به قبرستان می رود، قدم می زند، می خوابد. تلفن هایی که بهش می شود را معمولا بی جواب می گذارد. دختر و پسر و نوه هایش همه در آمریکا زندگی می کنند و اصرار دارند که او برگردد، ولی ماتیو حاضر به ترک پاریس نیست. می خواهد همانجا بماند تا وقتی مرگ سراغ او هم بیاید.
تا این که یک روز در اتوبوس با پولین آشنا می شود. دختر زیبا و جوانی که همراهش از اتوبوس پیاده می شود و اصرار می کند که تا خانه همراهی اش کند. دوستی عجیبی بینشان شکل می گیرد. پولین می گوید که پدرش را از دست داده و ماتیو از همسرش می گوید و این که قبلا در دانشگاه پرینستون پروفسور فلسفه بوده ولی وقتی دست از دوست داشتن زندگی کشید، عشقش به کتاب ها را هم از دست داد. پولین می پرسد که چرا زندگی را دوست ندارد؟ ماتیو جواب می دهد که: “این خود زندگی نیست که انسان دوست دارد، مکان ها و آدم ها و خاطرات و غذا و موسیقی و ادبیات هستند که زندگی را می سازند و گاهی شخصی وارد زندگی مان می شود که تمام عشقمان را از ما طلب می کند و اگر روزی آن شخص را از دست بدهیم، احساس می کنیم تمام چیزهای دیگر با او از دست رفته اند. ولی واقعیت این است که تمام آن چیزهای دیگر هنوز سر جایشان هستند. ژیرودو می نویسد که می شود دلتنگ یک نفر بود حتی اگر هزاران نفر دوره مان کرده باشند. آن دیگران مانند سیاهی لشکرند که حواستان را پرت کنند. انحرافی ناخواسته. همین می شود که آدم تصمیم می گیرد تنها بماند تا فراموش کند. ولی تنهایی روح را پژمرده می کند. ” پولین همین طور به او خیره مانده و بعد می پرسد؛ پس من انحرافی ناخواسته ام؟ ماتیو هم در مقابل به او چشم می دوزد و جواب می دهد: تو تنها بخش زندگی هستی که هنوز برایم معمایی.

LASTLOVE
ولی همانطور که فیلم پیش می رود و فکر می کنیم حالا ماتیو انگیزه ای برای زندگی پیدا کرده، او تصمیم می گیرد دیگر زندگی نکند! برای تمام آدمهای زندگی اش نامه می نویسد و بعد تمام قرص هایی که دارد را می خورد .. . ولی زندگی تصمیم ندارد رهایش کند. در صحنه بعد پولین را می بینیم که با صورتی رنگ گچ و چشمانی غمگین از او می پرسد که چرا می خواسته خودش را بکشد. همانطور که پولین روی تخت بیمارستان نشسته و ماتیو را در آغوش کشیده، مرد جوانی وارد اتاق می شود – مایلز پسر ماتیو است که خودش را از آمریکا به پاریس رسانده و حالا با دیدن پدرش در آغوش زنی جوان بلافاصله فکر می کند که پدرش معشوقه گرفته. مایلز با عصبانیت بیمارستان را ترک می کند و پولین هم به همان اندازه عصبانی است و به او می گوید روزی که در اتوبوس دیده بودش فکر کرده بود که او هم مثل خودش تنهاست و امیدوار بود بتوانند برای هم مثل خانواده باشند ولی حالا معلوم شده او خانواده خودش را دارد که جایی منتظرش هستند. ماتیو به او گوش می دهد و آرام می گوید که هیچوقت پدر خوبی نبوده، شاید برای این که بچه نمی خواسته ولی چون عاشقانه همسرش را دوست داشته به خواسته او بچه دار شدند ولی هرگز یاد نگرفت که پدر باشد.
زندگی ماتیو به هم ریخته. نه تنها برخلاف نقشه اش هنوز زنده است، بلکه کنترل همه چیز از دستش خارج شده – بچه هایی دارد که او را پدر نمی دانند و غریبه ای که از او می خواهد برایش پدر باشد …
فیلم، فیلم زیبایی است و با این حال عجیب، چون با وجودی که داستانش غم انگیز است ولی دیدنش خوشایند است. چرایش را نمی دانم، ولی حس من بعد از دیدنش مثل حس بو کردن خاک بعد از باریدن بارون بود … خیسی و خنکی و تازگی.

https://www.youtube.com/watch?v=ijbwAjuOH7w

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.

 

يادى از استاد محمد رضا لطفى، قلندر موسيقى ايرانى/ قادر افشارى

$
0
0

هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما

محمدرضا لطفى، آهنگساز، موسيقى دان و استاد تار، سه تار و نوازنده كمانچه و دف درگذشت. ( ١٧ دى ١٣٢٥ گرگان و ١٢ ارديبهشت ١٣٩٣ تهران). مادرش گرگانى و پدرش آذربايجانى بود. در خانواده اى موسيقى شناس و موسيقى دوست بزرگ شد و از نوجوانى به تشويق برادرش تار در دست گرفت. او مى گفت: ” از ١٢ سالگى كه تار را شروع كردم و كنار نگذاشتم، ديگر وقت آن رسيده بود كه به تهران بيايم.”(١) بعد از اتمام هنرستان موسيقى، در سال ١٣٤٣، او جايزه اول موسيقى دانان جوان را كسب كرد و سپس براى تكميل رديف ميرزا حسينقلى به محضر استاد على اكبر خان شهنازى رسيد. او پيش اساتيد ديگرى چون حبيب الله صالحى، نورعلى برومند، عبدالله دوامى و سعيد هرمزى دوره هاى سازى و آوازى و تئورى موسيقى ايرانى را تكميل كرد.

فعاليت اين آهنگساز با شاعر موسيقى شناس هوشنگ ابتهاج (هـ. الف. سايه) در راديو تهران در اوايل سال هاى دهه پنجاه به يك دوستى هنرى مادام العمر مى انجامد. در سال ١٣٥٣ به عضويت هيئت علمى دانشكده هنرهاى زيبا درآمد و بعد از يك سال و نيم استعفا داد. استاد لطفى به عنوان نوازنده طراز اول تار در جشن و هنر شيراز ١٣٥٤ مطرح شد. وى به همراهى استاد شجريان و استاد ناصر فرهنگ فر كنسرتى در دستگاه راست پنجگاه به اجرا درآورد كه مورد توجه بسيار قرار گرفت.

lotfi-H

در سال ١٣٥٤، محمدرضا لطفى گروه شيدا را راه اندازى كرد و به همراه گروه عارف (به سر پرستى استاد حسين عليزاده) به بازسازى و اجراى آثار گذشتگان پرداخت. در اين آلبوم ها كه با نام هاى چاووش عرضه مى شد، وى آهنگ ها و تصنيف هاى جاودانه اى مانند: ايران اى سراى اميد و كاروان شهيد را ساخت. در سال هاى بعد از انقلاب، به گفته استاد عليزاده، زيرزمين خانه لطفى محل تمرين و ضبط آثار موسيقى اين دو گروه بود. او اجراهايى با خوانندگانى چون شجريان، ناظرى، مرضيه، هنگامه اخوان و زويا ثابت دارد كه هر كدام تنوع اجرايى خاصى دارند. يكى از كارهاى زيباى استاد، تكنوازى تار وى با دكلمه اشعار و سروده هاى احسان طبرى به نام “از ميان ريگ ها و الماس ها” است. لطفى همچنين با ساز، صداى محمود دولت آبادى را كه بخش هايى از رمان كليدر را خوانده همراهى كرده است، ولى اين اثر هنوز به بازار عرضه نشده.

اين رديف دان موسيقى طى مقالاتى نظرات خود را در سرى “كتاب سال شيدا” در آمريكا و سپس ايران به چاپ رساند. او در نوشته هايش به پاره اى از مسايل بنيادين موسيقى دستگاهى مانند فواصل موسيقى رديفى و تحليل آثار و نوشته هاى موسيقى شناسان ايرانى- آذربايجانى مانند عبدالقادر مراغه اى و صفى الدين ارموى پرداخته است. او در تحليل شرايط موسيقى روز نظرات خود را رك و پوست كنده اعلام مى كرد. در تحليل هايش بزرگان موسيقى مانند علينقى وزيرى را به نقد و چالش مى كشيد و كارهاى وزيرى را به نوعى “لغزش” در موسيقى مى دانست (مقاله لغزش از كجا شروع شد؟ در كتاب سال شيدا).

اين نوازنده زبردست به رديف هاى سازى ميرزا عبدالله و ميرزا حسينقلى تسلط داشت. در شيوه نوازندگى به اصول رديفى و دستگاهى موسيقى پايبند بود و سبك تار زدن وى يادآور اساتيدى چون درويش خان، نى داوود و على اكبر خان شهنازى بود. البته به نظر نگارنده در تكنيك مضراب هاى تار وى اساتيدى چون جليل شهناز (خداوندگار تار) و غلامحسين بيگجه خانى (استاد بى بديل مكتب تار تبريز) بى تأثير نبودند. مضراب هاى دراب چپ و شلال قوى وى در تار مشهور بود. او از بدترين تار بهترين صدا را در مى آورد.

استاد لطفى موسيقى دانى كاريزماتيك و ايده و نظرياتش دقيق و سنجيده بود. در دو دهه اخير به عرفان و تصوف بيشتر علاقه مند شد. مى توان گفت كه وى در دهه هاى پنجاه و شصت كارهاى هنرى مطرح ترى توانست ارائه دهد، و در خارج از كشور در دو دهه اخير به جز چند تكنوازى آثارى اركسترى و گروهى ارائه نكرد. او بعد از بيست و چند سال اقامت در خارج از كشور در اواخر دهه ٨٠ شمسى به ايران برگشت و “مكتب خانه ميرزا عبدالله” را در محل سابق كانون چاووش تشكيل داد. او قطعاتى از آثار دوران انقلاب خود را به شكل گروه نوازى بانوان و آقايان به اجرا درآورد. بعضى از كارهاى وى نيز هم اكنون در پروسه كسب اجازه نشر در انتظار نوبت است.
محمدرضا لطفى درك تشكيلاتى خوبى در سامان دادن موسيقى و مديريت آن داشت و اين استعداد را در مديريت گروه شيدا در ايران و خارج از كشور نشان داد، ولى افسوس بعد از بازگشت وى به ايران مسئولان و انجمن هاى موسيقى هيچ استفاده اى از اين استعداد وى نكردند.

بعضى از منتقدان موسيقى لطفى را جلال آلِ احمد موسيقى ايران مى خوانند. آل احمد مخالف غربزدگى و مدرن گرايى بى رويه بود. لطفى هم به قول خودش “مخالف صد سال تجددطلبى كاذب” بود. استاد لطفى بين مسئوليت موسيقيدانان بداهه پرداز و موسيقيدانان آهنگساز ـ كه براى گروه نوازى به شيوه هاى مختلف كار مى كنند ـ تفاوت قايل بود و مرزى بين آنها مى كشيد(كتاب سال شيدا -١٣٧٦ صفحه ٨٥). نظريات وى مانند ديگر موضوعات هنرى داراى موافق و مخالفانى هست.

لطفى موسيقى ايرانى را به موسيقى رسمى، (موسيقى رديفى ايرانى) و موسيقى غير رسمى (موسيقى فولكلوريك مانند موسيقى آذربايجانى، كردى، لرى، بلوچى و غيره) تقسيم مى كرد. (كتاب سال شيدا -١٣٧٦). اينگونه غيررسمى شمردن موسيقى ملل داخل ايران نوعى كم توجهى به اين موسيقى هاى غنى است. بازسازى آثار موسيقى زيباى ملل ايران توسط گروه رستاك و استقبال بى نظيرمردم ايران از اين گروه نشانگر غناى موسيقايى فرهنگ اين ملل است و موسيقى اصيل ايرانى نيز قسمتى از موسيقى ملل ايران است و تافته جدا بافته نيست.

استاد لطفى در دل هنرمندان و مردم جاى خاص دارد و انسانى فراموش نشدنى است. او حامى هنرمندان محروم بود و همواره از حقوق آنان دفاع مى كرد. بى شك يكى از ميراث هاى لطفى تربيت هنرمندانى چون حميد متبسم، ارشد طهماسبى، صديق تعريف، مجيد درخشانى و بسيارى ديگر است كه امروز آنان خود اساتيد و آهنگسازهاى مطرحى شده اند. ايشان در خارج از كشور نيز در كانادا، آمريكا و سوئيس كارگاه ها و كلاس هاى موسيقى داشتند.
اميدواريم كه فقط به بزرگداشت موسيقيدانانى چون استاد لطفى بسنده نكنيم و هنرمندان جوان راه لطفى را ادامه دهند.

منابع:
١- كلاس تئورى موسيقى ايرانى، موسسه چاووش ١٣٦٢
٢- مقاله لغزش از كجا شروع شد؟ كتاب سال شيدا
٣- كتاب سال شيدا -١٣٧٦ صفحه ٨٥ مصاحبه

قادر افشارى،نوازنده تار و سه تار

مارگارت/مریم زوینی

$
0
0

این هفته چه فیلمی ببینیم؟

در دنیا، چیزهای زیادی وجود دارند که باعث وحشت مان می شوند. از چیزهای جدی مثل بمب اتم، حمله تروریستی و مرگ و بیماری گرفته تا بلندی و تاریکی و انواع خزندگان و حشرات. یکی از چیزهای دیگری که به نظر من می شود به این لیست اضافه کرد، “تین ایجر”هایی هستند که هورمون رشد، فکر و جانشان را مثل شبح تسخیر کرده و تحملشان را برای ما بسیار بسیار مشکل. “Margaret ” فیلمی است که اگرچه سوژه اش دراما است، ولی با به تصویر کشیدن زندگی با یک نوجوان سرکش و غیرقابل تحمل، می توان کاملا آن را در ردیف فیلم های ترسناک هم حساب کرد!

margaret-poster
لیسا دخترجوان هفده هجده ساله ای است که شبیهش را همه هر روز اطرافمان می بینیم. موهای نامرتبی که انگار روزهاست شانه نشده، دور چشمانی که با مداد سیاه شده، لباس های خیلی کوتاه، صدای بلند، بی ملاحظه و بی ادب و با این حال مثل تمام هم سن و سالانش فکر می کند که همه چیز را از همه بهتر می داند و علامه دهر است. به یک دبیرستان خصوصی در نیویورک می رود و به خاطر نمرات خوبش قرار است که برای ادامه تحصیلش کمک هزینه بگیرد. پدر و مادرش از هم جدا شده اند و لیسا و برادرش با مادرش زندگی می کنند. مادرش بازیگر تئاتر است و با وجود تلاشی که دارد تا رابطه خوبی با لیسا داشته باشد، لیسا به وضوح پدرش را ترجیح می دهد.
داستان از آنجا شروع می شود که لیسا قرار است با پدرش به تعطیلات برود و برنامه اسب سواری دارند، برای همین دنبال آن است که یک کلاه کابوی پیدا کند ولی ظاهرا به این راحتی کلاه کابوی در نیویورک پیدا نمی شود. تا این که یک روز در خیابان، راننده اتوبوسی را می بیند که همان کلاهی را که دنبالش است بر سر دارد. لیسا دنبال اتوبوس می دود و به شیشه می زند و سعی دارد منظورش را به راننده برساند. راننده هم همانطور که به مسیر ادامه می دهد به بیرون نگاه می کند تا بفهمد دخترک چه می خواهد. در همان لحظه چراغ ترافیک قرمز می شود و زن عابری بی خبر از این که چه بلایی منتظرش است، پا به خیابان می گذارد و ثانیه ای بعد زیر چرخ های اتوبوس له می شود. مثل یک کابوس وحشتناک است. همه جمع می شوند، لیسا فریادزنان سر خونی زن را در بغل می گیرد و لحظات آخر زندگی زن غریبه را شریک می شود. بعد از این که پلیس می رسد و به عنوان تنها شاهد از لیسا پرس و جو می کند، او شهادت می دهد که چراغ سبز بوده و راننده بی تقصیر. ولی با گذشتن روزها، لیسا بیشتر و بیشتر احساس گناه می کند و فکر می کند باید کاری انجام دهد. با مادرش مشورت می کند ولی مادرش می گوید آن زن که مرده و راننده هم احتمالا خانواده ای دارد که باید خرجشان را بدهد و هرچه پیش آمده دیگر تمام شده و لیسا بهتر است سعی کند فراموش کند، ولی لیسا روز بعد تنهایی به مرکز پلیس می رود و می گوید که شهادت اولش دروغ بوده و آنها باید راننده را بازداشت کنند. وقتی پلیس به او توضیح می دهد که حتی اگر راست بگوید، راننده بازداشت نمی شود، لیسا شروع می کند به داد زدن و توهین کردن و می گوید که آنها نژاد پرست اند و اگر راننده سیاه بود داستان فرق می کرد و این که پلیس یک قاتل را می گذارد تا آزاد در جامعه بچرخد. افسر پلیس می پرسد که آیا راننده از روی عمد، زن را زیر گرفته بود؟ لیسا جواب می دهد که نه و جواب می شنود که پس پرونده مختومه است.
ولی لیسا نمی خواهد دست بردارد. سراغ راننده می رود و با او مجادله می کند . نمره هایش در مدرسه افت می کند. دائم با همه دعوا دارد. از جالب ترین مکالمات فیلم، بحث های دانش آموزان در کلاس است. بیشتر دعوا بین لیسا و دختر دیگری است بر سر مسلمانان و یهودیان و اتفاقات یازده سپتامبر و سوریه و فلسطین. همه شاگردان نظری دارند ولی لیسا با جیغ و دعوا اجازه حرف زدن به کس دیگری نمی دهد و معلم ناچار است از کلاس بیرونش کند. وقتی مادرش از او توضیح می خواهد لیسا می گوید اصلا شاید برود با پدرش زندگی کند.
داستان پیش می رود و لیسا با امیلی آشنا می شود؛ دوست صمیمی زنی که کشته شده بود، و با داستان هایی که تعریف می کند، زن را راضی می کند که وکیل بگیرند و شکایت کنند تا بتوانند راننده اتوبوس را بگیرند و محاکمه کنند. به نوعی امیلی هم همان رفتارهای دیوانه وار و بی نزاکتی لیسا را دارد و ناخودآگاه فکر می کنیم لیسا با گذشت چند دهه همانطور بددهن و بی ملاحظه می ماند، فقط صورتش چروک می شود و سنش بیشتر. با این حال حتی امیلی هم تحمل لیسا را بعد از مدتی ندارد و می گوید فقط تین ایجری است که می خواهد مثل مادرش هنرپیشه باشد و همه چیز را دراماتیک جلوه دهد. بعد از این که لیسا با او هم دعوایش می شود، سراغ یکی از معلم های دبیرستانش می رود و برای او نقشه دارد.

“Margaret” پرمحتوا است. به سوژه های زیادی می پردازد و با این که اتفاقات زیادی را باید دنبال کنیم ولی حوصله مان را سر نمی برد . اگر در زندگی روزمره با دختری با خصوصیات لیسا سر و کار داشته باشید، فیلم برایتان بسیار ملموس تر خواهد بود. نوجوانی که فکر می کند آن قدر بزرگ و عاقل است که همه چیز را بداند و برای همه چیز راه حل داشته باشد و با این که نیت خوبی دارد، ولی بی تجربگی و خیره سری و خود محوری اش، تمام زندگی و ارزش هایش را زیر سئوال می برد و کنار آمدن با او را هم برای اطرافیان و هم برای ما بسیار مشکل می کند.

https://www.youtube.com/watch?v=7YAiS-3EhMI

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.

باله ی خسرو و شیرین، پنج قطعه، پنج تابلو از روایت عشق/سهراب حدادی

$
0
0

Sohrab-Haddadiشنبه بیست و چهارم می سالن P.C. HO Theatre شاهد اجرای ارکستر سمفونیCathedral Bluffs به رهبری Norman Reintamm و همراهی هنرجویان باله ی ملی‌ کانادا بود.
بی شک اجرای بسیار منسجم ارکستر سمفونی و با همراهی هنرجویان باله ی ملی‌ کانادا بر روی قطعات جان نوازی چون قوی سفید از باله ی دریاچه قوی چایکوفسکی و یا پرلود از سوییت شماره یک برای ویولن سل (G major)از شاهکار‌های باخ خود نیازمند بحثی‌ جداگانه است.
اما آنچه مرا به نگارش این سطور ترغیب کرد، بخش پایانی برنامه بود که به اجرای پنج قطعه از ساخته های آهنگسازان گروه آیکات (Iranian-Canadian Composers of Toronto – ICOT) اختصاص داشت. این پنج قطعه هرکدام تابلویی از منظومه‌ی خسرو و شیرین نظامی گنجوی- از قدیمی‌‌ترین عاشقانه‌های منظوم پارسی- را روایت می کردند.
تبدیل زبان موسیقی به باله گرچه در هنر غرب دارای پیشینه و قدمت است، مطمئنا طراحی باله بر مبنای نتهای ملهم از گوشه خسرو و شیرین از دستگاه ابوعطا کار آسانی نیست. مخصوصاً که به جرات می‌توان گفت که بسیار هم عالی‌ انجام شده بود. می‌توان حدس زد که گروه آهنگسازان آیکات چه ساعت های طولانی‌ را برای انتقال فضای تابلوهای نظامی گنجوی به طراح و کارگردان هنری باله آقای Lindsay Fischer صرف کرده‌اند که البته حاصل آن‌ طراحی‌ و اجرای موفق قطعاتی از باله ی خسرو و شیرین توسط بالرین های باله ی ملی‌ کانادا بود.

ICOT-H
و البته از منظری دیگر، جا دارد به جایگاه ویژه منظومه خسرو و شیرین در زنده نگاه داشتن گوشه‌ها‌ و مقاماتی از دستگاه‌های موسیقی ایرانی‌ با یادآوری ۳۰ لحن باربدی اشاره کرد.
درآمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست
ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش
به بربط چون سر زخمه در آورد
ز رود خشک بانگ تر در آورد

***

باله ی خسرو و شیرین، پنج قطعه، پنج تابلو از روایت عشق

تابلوی اول: نظاره کردن خسرو بر آبتنی شیرین در چشمه سار (عشق در یک نگاه – ساخته‌ آفرین منصوری تهرانی)‌

عروسی دید چون ماهی مهیا
که باشد جای آن مه بر ثریا
نه ماه آیینه ی سیماب داده
چو ماه نخشب از سیماب زاده
در آب نیلگون چون گل نشسته
پرندی نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام
چو بر فرق آب می‌انداخت از دست
فلک بر ماه مروارید می بست
تنش چون کوه برفین تاب می‌داد
ز حسرت شاه را برفاب می‌داد
….
شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پر آتش

***

تابلوی دوّم: زاری کردن فرهاد از عشق شیرین (فرهاد- ساخته ی پویا حمیدی)

چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی می‌گذشتش روزگاری
نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل

***

تابلوی سوم: کوه کندن فرهاد و زاری او (غم و اندوه عشاق – ساخته ی کیان امامی)

چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
ز صورت کاری دیوار آن سنگ
نیاسودی ز وقت صبح تا شام
بریدی کوه بر یاد دلارام
به کوه انداختن بگشاد بازو
همی برید سنگی بی‌ترازو
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
تنها ماندن شیرین و زاری کردن وی:
دل شیرین در آن شب خیره مانده
چراغش چون دل شب تیره مانده
ز بیماری دل شیرین چنان تنگ
که می‌کرد از ملالت با جهان جنگ

***

تابلوی چهارم: آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر (خشم – ساخته‌ سامان شاهی‌)

به پرسش گفت با پیران هشیار
چه باید ساختن تدبیر این کار
چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این مجد
فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
و همان مکر اسباب مرگ فرهاد شد:
اگر یک دم زنی بی‌عشق مرده است
که بر ما یک به یک دمها شمرده است
به باید عشق را فرهاد بودن
پس آن گاهی به مردن شاد بودن

***

تابلوی پنجم: وصل خسرو و شیرین (وصال – ساخته‌ مازیار حیدری)

چو شیرین گشت شیرین‌تر ز جلاب
صلا در داد خسرو را که دریاب
بخور کاین جام شیرین نوش بادت
بجز شیرین همه فرموش بادت
به خلوت بر زبان نیکنامی
فرستادش به هشیاری پیامی
که جام باده در باقی کن امشب
مرا هم باده هم ساقی کن امشب

جان مایه کلام نظامی در منظومه‌ی خسرو و شیرین عشق است و از همین روست که طنین موسیقایی از تغزل منثور آن از پس سالیان دراز هنوز به گوش می‌رسد. و چه زیبا چنین منظومه ای‌ دستمایه آهنگسازان آیکات شده تا باله ی زیبایی را برای اولین بار براساس آن طرح ریزند.
نیک‌ می دانم، روزی نه چندان دور، پرده‌های بیشتری براین پنج پرده افزوده خواهد شد، و آن را به شکل یک باله ی کامل درخواهد آورد و شاید حتا در آن‌ روز ملودی آشنای موسیقی ایرانی، به شکلی مجزا و نه ترکیبی (چنان که در قطعه اول و پنجم بود) جلوه گری کند. به امید آن‌ روز و با ذکر پیام نظامی در ابتدای منظومه‌ی خسرو و شیرین این کلام را به پایان می‌برم.
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرق سازی
همه بازیست الا عشقبازی
اگر بی‌عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم
۲۵ می ۲۰۱۴

نوری بیلگه جیلان یک سهراب شهید ثالث دیگر؟/شهرام تابع محمدی

$
0
0

اولین کسی که مرا با نوری بیلگه جیلان* آشنا کرد حسن زرهی ـ سردبیر شهروند ـ بود. چهارده پانزده سال پیش بود. یک روز که همدیگر را دیدیم ویدئوی وی اچ اسی از کیفش درآورد و گفت یکی از دوستانش آن را به او داده (حسین امرشی آن روزها تازه داشت مونگرل مدیا را راه می انداخت). گفت فیلم جالبی است و خواست من هم ببینمش. دو سه هفته بعد داشتم دنبال چیزی می گشتم و آن ویدئو را دوباره دیدم و یادم آمد که هنوز تماشایش نکرده ام. همان شب بالاخره تماشایش کردم. یک فیلم ترکی بود به نام “قصبه” (Kasba). فیلم خوش ساختی بود که مرا به یاد سهراب شهیدثالث و “یک اتفاق ساده” می انداخت، بخصوص که آن را به آنتون چخوف تقدیم کرده بود که محبوب شهید ثالث هم بود. فیلم که تمام شد برگشتم و نام فیلمساز را یکی دوبار خواندم تا به یادم بماند: نوری بیلگه جیلان، نوری بیلگه جیلان. اما خیلی زود دوباره اسمش را شنیدم وقتی “قصبه” در یکی دو جشنواره جهانی ـ از جمله برلین ـ جایزه گرفت.
فیلم بعدی اش “ابرهای اردیبهشت” (Clouds of May)، دنباله “قصبه” محسوب می شد و در همان محل و در همان حال و هوا ساخته شده بود. از پس آن دو فیلم، بیلگه جیلان پنج فیلم دیگر هم ساخت که هر پنج تا به بخش مسابقه جشنواره کان راه پیدا کردند و هر پنج تا با چند جایزه به خانه برگشتند از جمله آخرین ساخته اش “خواب زمستانی” (Winter Sleep) که هفته پیش نخل طلا را برای دومین بار به ترکیه برد1:
“دور” (Distant) برنده جایزه ویژه هیئت داوران و جایزه بهترین بازیگر، 2003
“آب و هوا” (Climates) برنده جایزه فیپرشی، 2006
“سه میمون” (Three Monkeys) برنده جایزه بهترین کارگردانی، 2008
“روزی روزگاری در آناتولیا” (Once Upon a Time in Anatolia) برنده جایزه ویژه هیئت داوران، 2011
“خواب زمستانی” برنده نخل طلا، 2014

جلد شهروند مورخ 29 می 2014

جلد شهروند مورخ 29 می 2014

در “قصبه” و “ابرهای اردیبهشت” نگاهی به زندگی شخصی خودش داشت. هر دو فیلم در شهرک ینیج نزدیک دریای سیاه ساخته شده که نوری کودکی اش را در آن جا گذرانده است. در اولی دنیای بزرگسالان را از دیدگاه کودکان می بینیم. زیبایی تصاویر سیاه و سفید فیلم جایی برای داستان رقیقی که این تصاویر را به هم پیوند می دهد نمی گذارد. در دومی، یک فیلمساز به شهرک زادگاهش برمی گردد تا فیلمی با شرکت پدر و مادرش، که چندان علاقه ای به این کار ندارند، بسازد. باز، نکته اصلی فیلم تصویرهای زیبایی است که در شات های طولانی و کم دیالوگ توانایی نوری بیلگه جیلان در تصویرپردازی را به نمایش می گذارد.
تسلط بیلگه جیلان بر تصویر مهمترین نکته مشخصه کارهای اوست. این تسلط دلیل ساده ای هم دارد. او از عکاسی به فیلمسازی رسیده است. همین مشخصه است که ساخته های او را از همتایانش جدا می کند. در فیلم های بعدی، او به داستان وزنه بیشتری می دهد و در عین حال این توانایی را به اوج می رساند. در “آب و هوا” با یک زن و شوهر در آستانه جدایی روبرو می شویم. فیلم در یک روز داغ تابستان شروع می شود و در زمستان در هوایی سرد به پایان می رسد. در آغاز، مرد به زنش می گوید می خواهد از او جدا شود. جدایی که در آغاز برای زن سنگین است در پایان از تحمل مرد خارج می شود. فیلمنامه را نوری و زنش ابرو با هم می نویسند و خودشان نقش زن و شوهر را هم بازی می کنند. صحنه ای که مرد به زور با معشوق سابقش همخوابه می شود تاثیرگذارترین بخش فیلم است.
“سه میمون” به گفته ای ضعیف ترین ساخته او است که از داستانی خطی و روایی استفاده می برد. یک سیاستمدار با نفوذ در یک تصادف اتومبیل کسی را می کشد. برای فرار از مجازات به راننده اش پول زیادی می دهد تا او قتل را به عهده بگیرد. زمانی که راننده در زندان است سیاستمدار با زن او روی هم می ریزد. پسر راننده یک نوجوان است که در فضایی مسموم دارد بزرگ می شود. مثل فیلم های قبلی، در این جا هم اتفاق مهمی نمی افتد. آدم ها زندگی معمول شان را می کنند و هرکدام در تنهایی خودشان اسیر تمناهای خودشان هستند. دنیای تنهای آدم های جیلان هیچگاه با هم برخورد نمی کنند و در هم ادغام نمی شوند.
برعکس “سه میمون”، فیلم بعدی بیلگه جیلان “روزی روزگاری در آناتولی” را بسیاری بهترین فیلم او می دانند. داستان از یک شب تا صبح در یک ماشین پلیس می گذرد که قاتلی را خارج از شهر می گردانند تا او محل دفن جسد مردی را که کشته است پیدا کند. دادستان، مامور پلیس، پزشک قانونی، و دو برادر که متهم به قتل هستند از چشمه ای به چشمه دیگر می روند و زمین را می کنند تا شاید قاتل که موقع قتل مست بوده محل قتل را به خاطر آورد. در این بین سرنشینان ماشین با هم از همه چیز حرف می زنند ازخواص ماست گرفته تا سیاست و فلسفه و ماجرای مرگ مشکوک یک زن دیگر. دلهره حاکم بر فیلم اگرچه رقیق است اما همیشه باقی است. فیلمنامه با الهام از چند داستان واقعی و به کارگیری چند داستان از چخوف نوشته شده است. صحنه های طبیعی فیلم نفس گیرند و مثل ساخته های دیگر جیلان عنصر اصلی سازنده فیلم هستند.
جیلان در فیلم هایش از موسیقی استفاده نمی کند. در عوض، از صداهای طبیعی برای فضاسازی بهره می برد صداهایی که در بسیاری موارد شامل سکوت هم می شود. مثل صدای سوختن توتون یک سیگار در “آب و هوا” یا صدای عوعوی سگان ولگرد در “روزی روزگاری در آناتولی”. تصویربرداری از پشت سر شخصیت های فیلمش از مهم ترین عناصر سازنده سبک او را تشکیل می دهد. او معتقد است وقتی شخصیتی را از پشت سر نشان می دهی تماشاچی دیگر نمی تواند احساسات آن کاراکتر را ببیند و خود مجبور می شود این احساسات را حدس بزند و به این ترتیب در متن داستان بیشتر وارد می شود.
امروز که فیلم های بیشتری از نوری بیلگه جیلان دیده ام بیشتر او را از خانواده شهید ثالث می دانم. منتقدان اروپایی خیلی او را با عباس کیارستمی مقایسه می کنند که مسلما دور از واقعیت هم نیست، اما نکته مهم این جا است که این منتقدان لزوما شهید ثالث را نمی شناسند وگرنه سادگی ساخت، نماهای ساکن و طولانی، و حتا دلهره ای که در دو ساخته جنایی اش حضور دارد را به سادگی می توان با عناصر سینمای شهید ثالث مقایسه کرد. دلهره “خاطرات یک عاشق” از همان جنس “روزی روزگاری در آناتولی” و “سه میمون” است. و “دوران بلوغ” و “یک اتفاق ساده” هم ساخت با “قصبه” و “ابرهای اردیبهشت” هستند. با این حال، بیلگه جیلان در طول سالیان سبک خودش را قوام آورده که عناصر آن مخصوص به خودش است مثل طنزی که در اغلب فیلم هایش مایه داستان جدی و غالبا غمناک آن می شود. مثلا بسیاری دیالوگ های پلیس و ماموران دولت در “روزی روزگاری در آناتولی” که خبر از ضریب هوشی پایین این افراد دارد، یا بازی پدرش در “ابرهای اردیبهشت” که از پس بیان به موقع دیالوگ هایش بر نمی آید.

1ـ اولین نخل طلا را ایلماز گونی برای “راه” (Yol) برنده شد.

Nuri-Bilge-Ceylan

* فیلم “خواب زمستانی”، ساخته نوری بیلگه جیلان، سینماگر سینمای ترکیه نخل طلای شصت و هفتمین جشنواره فیلم کن را ازآن خود کرد. ژان لوک گدار، برادران داردن، مایک لی، کن لوچ، دیوید کراننبرگ و نوری بیلگه جیلان از جمله فیلمسازان شناخته شده ای بودند که امسال با هم رقابت داشتند.
نوری بیلگه جیلان، 24 مه 2014، در مراسم پایانی جشنواره، جایزه خود را به کارگران معدنچی سوما و جوانانی که جانشان را در اعتراضات از دست دادند تقدیم کرد.
خواب زمستانی داستان یک بازیگر تئاتر و نمایشنامه نویس میانسال بدبین و ازخود راضی است که خود را به گوشه پرتی در ارتفاعات کاپدوکیا در فلات آناتولی تبعید کرده تا در آرامش آنجا مقالات و نمایشنامه هایش را بنویسد، اما تنش هایش با زن جوانش نهال، خواهرش، معلم ده و روستایی خشنی به نام اسماعیل، مانع این خواسته اوست.
جین کمپیون، کارگردان نیوزیلندی ریاست هیئت داوران جشنواره کن را به عهده داشت. لیلا حاتمی، هنرپیشه سرشناس ایرانی، سوفیا کاپولا، کارگردان آمریکایی، کارول بوکه، هنرپیشه فرانسوی و جئون دو یئون، بازیگر اهل کره جنوبی، ویلم دافو، بازیگر آمریکایی، گائل گارسیا برنال، کارگردان و هنرپیشه مکزیکی، جیا ژانگ که، کارگردان چینی و نیکلاس ویندینگ رفن، کارگردان دانمارکی، از اعضای هیئت داوران کن امسال بودند

*

دكتر شهرام تابع‌محمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بيشتر در زمينه سينما و گاه در زمينه‌هاى ديگر هنر و سياست مى‌نويسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال 2001 بنیاد نهاد.

shahramtabe@yahoo.ca

 

آسمان زرد کم عمق؛ ویرانی یک اثر در اوج زیبایی/عارف محمدی

$
0
0

سینمای ایران

نویسنده و کارگردان : بهرام توکلی
فیلمبردار: پیمان شادمانفر
تدوین: بهرام دهقانی
بازیگران: صابر ابر، ترانه علیدوستی، حمدرضا آزنگ، سحر دولتشاهی

خلاصه داستان:
غزل و مهران زوج جوانی هستند که موقتا در یک خانه متروکه ساکن شده اند. غزل خانواده خود را در یک سانحه از دست داده و تحت نظر روانپزشک است. مهران عاشقانه در تلاش است تا او را به زندگی عادی بازگرداند. او که عاشق عکاسی است برای امرار معاش به ناچار در یک بنگاه معاملات ملکی مشغول به کار شده است و یکی از همکارانش در شب عروسی اش با اتومبیل مهران با موتور سواری برخورد کرده و باعث مرگ او می شود. این خبر شرایط زوج جوان را آشفته تر می سازد…..

ویرانی یک اثر در اوج زیبایی

poster-film--irani

بهرام توکلی از آن دسته فیلمسازان جوانی ست که آثارش خیلی باب طبع عموم نیست و بیشتر مردم با آثارش ارتباط برقرار نمی کنند. بخصوص در زمانه ای که بیشتر مردم به خاطر فشارهای روحی و غیره به دنبال سوژه هایی هستند که حتی برای دو ساعت هم که شده از دنیای تلخ و ملال آور خود خارج شده و با خنده هایی اگرچه تحمیلی تسکین دهنده ای برای خود بیابند. آثار توکلی دارای مضامینی فلسفی چون: زندگی، مرگ، جبر و اختیار هستند که با حضور شخصیت های اصلی سودازده و خیالپردازش به گونه هایی مختلف روایت می شوند.
او با اولین فیلمش پابرهنه در بهشت به دغدغه ها و درگیری های درونی روحانی جوانی در یک آسایشگاه بیماران ایدزی محکوم به مرگ پرداخت. در دومین اثرش پرسه در مه به واکاوی روحی و روانی آهنگساز جوانی می پردازد که در بستر بیماری و مرگ درپی دلایل ناکامی هایش می باشد.
در سومین فیلمش اینجا بدون من به رویاپردازی های جوانی می پردازد که عاشق سینماست اما غم نان او را به کار در یک انبار کشانده است.
و اما در آخرین اثر به نمایش درآمده اش آسمان زرد کم عمق با دختر جوان سودازده ای روبرو هستیم که در اوج زیستن به مرگ می اندیشد و در اوج زیبایی به ویرانی! با این پیش درآمد می توان نگاهی قابل فهم تر به فیلم مورد نظر داشت.
غزل پس از حادثه ای که به تعبیر مهران خودخواسته مرتکب شده باعث مرگ تمام اعضای خانواده شده و مدتی است که با یک بحران روحی روبروست. همسر جوانش مهران به دلیل عشقی که به او دارد در تلاش است تا به کمک روانپزشک غزل او را به شرایط عادی برگرداند. فیلمساز از لحاظ فرم سعی کرده با در آمیختن زمان و یا “بازی با عنصر زمان” به هم ریختگی روحی شخصیت ها را بهتر القا کند، اما گویا این تکنیک که پس از فیلم های پر سروصدایی مثل ممنتو، 21 گرم و بابل فیلمسازان جوان ما را هم وسوسه کرد تا فیلم هایی مثل “کافه ستاره”، “صداها”، “هیچ کس، هیچ کجا” را با استفاده از این عنصر بسازند در این فیلم بیشتر به زیان فیلم بوده تا در جهت رشد کیفی فیلم. گویا امروز سردرگم کردن بی ربط تماشاگر عام و خاص در جایی که میتوان با روایت سرراست تر ارتباط بهتری برقرارکرد به نشانه ای از آوانگارد بودن تبدیل شده است!
غزل شخصیتی پیچیده و متضاد دارد. گویا این ذهن مالیخولیایی رفته رفته به مهران نیز اثر کرده و گاهی نمی دانیم که روایت او از غزل مثل سقوط عمدی اتومبیل حامل خانواده توسط غزل ساخته ذهن خودش است یا واقعیت دارد! در سکانس هایی مثل ایستادن غزل جلوی آینه و تماشای شکم برآمده اش می شود شوق زیستن را تعبیر کرد و در عین حال با دراز کشیدنش در وان خالی خانه متروکه به اشتیاق او به مرگ اندیشید. یا در نمایی که پشت به دوربین کرده و نگاهش به سمت رودخانه ای با آن فضای سرد و رنگ پریده است می توان اوج یأس و نا امیدی را دید و در جایی که با تحرک و شادابی به موسیقی فیلم اشک ها و لبخندها گوش می دهد و با وسواس به آراستن لوازم خانه می پردازد شوق زیستن را در درونش تجسم کرد. اگر مضمون فلسفی فیلم را همان “ویرانی در اوج زیبایی” در نظر بگیریم در جای جای فیلم می توان صحنه هایی را که با تضاد در کنار هم قرار می گیرند، به این مفهوم فلسفی تعمیم داد. به عنوان نمونه می توان به پلان های متعدد از طبیعت زیبا و رودخانه روان در مقابل دیوارهای خراب و درهای پوسیده اشاره کرد.
اما در کل آنچه باید درباره سینمای بهرام توکلی و مجموعه آثارش گفت اینست که او بیشتر درگیر درونیات و ذهن فلسفه بافی است که هنوز در بیان و انتقال آنها با استفاده از ابزارهای سینما نتوانسته موفق عمل کند و فیلم هایش آنچنان تاریک و سیاه و بدبینانه است که برخلاف بسیاری از فیلم های واقع گرای تلخ مثل برخی ازکارهای پناهی، قبادی و یا مخملباف در جذب تماشاگر و برقرای یک ارتباط حتی نیم بند هم ناموفق است. شاید “اینجا بدون من” به خاطر نوع روایتش در این راستا کمی موفق تر عمل کرده باشد.
به هر روی آثار توکلی جدای از اینکه به فیلم های خاص در سینما تعلق می گیرد، اما لزوما در رده آثار مطرح و دوست داشتنی جا نمی گیرند و این جوان فیلمساز باید بین آنچه که خود می پسندد و استفاده از زبان سینما برای انتقال بهتر و قویتر ذهنیاتش تعادل بیشتری برقرار کرده و از پیله انزوای خود کمی خارج شود! شاید به تعبیری کارهای او را نیز بتوان همچون جمله محوری آسمان زرد کم عمق “ویرانی یک اثر در اوج زیبایی خواند.”

* عارف محمدی فارغ التحصیل ادبیات فارسی و سینما از ایران و مددکاری اجتماعی از کالج جورج براون در کانادا است . به عنوان منقد فیلم با رسانه های ایرانی چون شهروند و رادیو زمانه همکاری داشته و بیش از ده سال است که برنامه تلویزیونی فیلم و سینما را تهیه و اجرا می کند. مستندسازی از دیگر فعالیت های او در زمینه سینماست.
Arefcinema@yahoo.com
www.newwaveartistic.com

در تنگنای یک رابطه/مریم زوینی

$
0
0

این هفته چه فیلمی ببینیم؟

تنها بودن، سخت است. در رابطه ای بودن و احساس تنهایی کردن، بسیار سخت تر.
این احساسی است که خیلی ها تجربه اش کرده اند و داستانی است که فیلم And While We Were Here به تصویرش می کشد.
جین و لئونارد، زوج جوانى هستند كه براى كار لئونارد چند هفته اى به شهرى در ایتالیا آمده اند. از اولى كه داستان شروع می شود و از لحظه اى كه سوار تاكسی می شوند و در سكوت كنار هم می نشینند، احساس می کنیم بینشان هیچ چیز نیست. نه دعوا می کنند و نه به ظاهر مشکل خاصی با هم دارند. لبخندهای تصنعی رد و بدل می کنند و شب ها با هم می خوابند ولی حتی رابطه جنسی شان بیشتر شبیه انجام وظیفه است تا ابراز عشق. لئونارد نوازنده ویولن است و برای اجرای کنسرت آمده، جین نویسنده است و در حال نوشتن کتابی بر اساس خاطرات مادربزرگش از جنگ جهانی. بیشتر اوقات لئونارد مشغول تمرین است و جین با گوشی به صحبت های مادربزرگش گوش می دهد.

while-we-were-here
یکی از آن روزها، جین تصمیم می گیرد کمی شهر را بگردد. بیشتر از روی بیحوصلگی تا ماجراجویی. همان روز است که با کیلب آشنا می شود. کیلب جوان یا در واقع نوجوانی نوزده ساله است. پر از زندگی و بی دغدغه و فارغ از دنیا. نه کاری دارد و نه حتی جایی ثابت برای زندگی. می گوید که با سازمانی که کارشان محافظت از دلفین ها است به آنجا آمده و کارش این است که دنیا را بگردد. جین نمی داند حرفش را باور کند یا نه ولی این اولین بار است که روی چهره سردش، لبخند می نشیند. تمام روز را با کیلب می گذراند و شب وقتی لئونارد به هتل برمی گردد، برای اولین بار جین بغلش می کند و می بوسدش و ما ناخودآگاه فکر می کنیم شاید از عذاب وجدان است و یا شاید گذراندن روز با پسری جوان، احساساتش را بیدار کرده، ولی لئونارد بعد از ساعت ها کار زیاد، خسته و بی حوصله است و متوجه نیست که با پس زدن جین – هرقدر با مهربانی – باعث می شود جین برایش مسلم شود که هیچ چیز نمی تواند بینشان علاقه ای دوباره به وجود آورد.
حدس زدن باقی ماجرا خیلی نبوغ نمی خواهد. جین مجذوب شور و احساسات کیلب می شود و ناخودآگاه شوهرش را با او مقایسه می کند، بدون اینکه به فکرش برسد که این مقایسه بسیار ناجوانمردانه است. در یک طرف پسرکی است که بزرگترین سرمایه اش، جوانی و بیخیالی اش است و همان برای زنی که دچار روزمرگی زندگی است، بزرگترین جذابیت است. در طرف مقابل مردی است مسئولیت پذیر که معنی زندگی را می داند، موفق است و باور دارد که باید به خواسته های هم احترام بگذارند، ولی مسئله ای که شکی درش نیست، این است که اگر بینشان کمترین احساس تعلقی وجود داشت، شخص سومی نمی توانست به آن راحتی بین رابطه شان بلغزد و همه چیز را بهم بریزد.
And While We Were Here داستانی برای گفتن دارد که شاید همه درکش نکنند. داستان زنی که در رابطه ای گیر کرده، رابطه ای که دیگر ارضایش نمی کند ولی نمی تواند ترکش کند، تنها به آن دلیل که مشکل خانمان براندازی بینشان وجود ندارد. مشکلی نیست ولی هیچ چیز دیگری هم در آن رابطه نیست. آیا خودخواهی است که کسی بخواهد دوباره زندگی را پیدا کند؟ آیا خوشحال نبودن، خودش به اندازه کافی دلیل نیست؟
فیلم پیش می رود و جین کم کم می فهمد که این تقصیر کسی نبوده که خودش را گم کرده و شاید واقعا برای دوباره یافتن خودش، به وجود دیگری نیاز نباشد. شاید گاهی باید بلند شویم، دنبال خودمان بگردیم و خودمان را پیدا کنیم. شاید خود تازه یافته مان را بیشتر دوست بداریم. شاید زندگی را زیباتر بیابیم. شاید.

http://youtu.be/rNk1YL9G2QA

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.


گفت وگوی شهروند با شاهین نجفی به انگیزه کنسرت او در تورنتو

$
0
0

هنر این توانایی را دارد تا از مرزها بگذرد

شاهین نجفی (زاده ۱۹ شهریور ۱۳۵۹ در بندر انزلی) ساکن آلمان است. او فعالیت در موسیقی را از سال ۱۳۷۹ در سبک‌های پاپ رپ و راک آغاز کرد. او از نوجوانی به سرودن شعر و ترانه روی آورد و از هیجده سالگی نواختن ساز گیتار را در سبک‌های کلاسیک و فلامنکو نزد استادانی چون سهراب فلک انگیز، فرزاد دانشمند و حامد حمیدی فراگرفت. او آوازهای هارمونی و سلفژ را نزد استاد سنگاچینی و استاد فریدون پوررضا آموخت و سپس آواز خواندن را در سبک‌های راک و اسپانیایی در ایران به صورت زیرزمینی آغاز و با چند گروه مختلف همکاری کرد.
شاهین نجفی در سال ۲۰۰۵ میلادی به آلمان مهاجرت کرد، و از آغاز مهاجرت تاکنون به فعالیت خود در موسیقی رپ و راک و موضوعات سیاسی و اجتماعی و مدنی مشغول است. از ویژگی های کار او وارد کردن عناصر شاعرانه و ادبی و اصطلاح‌های فلسفی و سیاسی در ترانه‌هایش است.
برگرفته از ویکی پدیا

میان موسیقی آلترناتیو و ارکان قدرت چه رابطه ای می توان دید؟
ـ قدرت در تمامی عرصه های ذینفع خود، توجه ویژه ای به مصالح خود نیز دارد. قدرت توانایی پیش بینی و پیشگیری دارد تا امکان های بالقوه ی بیشتری برای کنترل داشته باشد. در نتیجه قدرت در شکل حقیقی خود محافظه کار و معتدل است .مصالحی براساس منافع خود دارد و از هر نوع حرکتی که موجب برهم خوردن تعادل این سیستم بشود جلوگیری خواهد کرد .من از قدرت در سه شکل سیاسی، اقتصادی و عمومی حرف می زنم. در شکل سیاسی با دولت ها و حکومت ها روبرو هستیم و در شکل اقتصادی با دلال های کوچک و بزرگ حوزه های مختلف و در شکل عمومی با فضایی کلی از آدم های شناس یا ناشناس .موسیقی آلترناتیو از موضع یک پیشنهاد دهنده مواضع جدید، در برابر اعمال قدرت مقاومت می کند. این صدای زاییده شده از مدرنیته است که آن را مدرنیسم می نامند. هنر مدرنیست یعنی ناقد مدرنیته .از همین روی یقینا موسیقی همه پسند یا مردم پسند بنا بر ماهیت و شکل خویش که درهم تنیده با مصالح و منافع قدرت و در نهایت در خدمت قدرت است،کمتر می تواند ناقد بنیانی مدرنیته باشد، اما موسیقی آلترناتیو در نقد ساختارهاست که خود را تعریف می کند و رابطه اش با ارکان قدرت(سیاست، اقتصاد، حوزه عمومی) رابطه ای درگیر و کنش مند است.

Covert-1493

کانسپت تألیف در موسیقی آلترناتیو چگونه است؟
ـ من آن بخش از موسیقی با کلام را که ماهیتش بر تجربه در فرم، زبان و بازی با مفاهیم شکل گرفته، موسیقی مؤلف می نامم. موسیقی مؤلف ناشی از تاثیرات تجربه های شخصی و خاص یا اجتماعی و عمومی هنرمند است پس نمی تواند بر اساس ذائقه از پیش تعیین شده مخاطب پیش برود، بلکه در جدال برای تغییر یا تعیین سلیقه مخاطب است. از همین روی این نوع از موسیقی و متن مربوط به آن نمی تواند بدون ارتباط تنگاتنگ با مقولات جامعه شناختی و روان شناختی و سیاسی باشد. چرا که در عمل با شاخصه های جدی معترض و نقادانه خود تعریف می شود و این جز روشنگری در مقام عمل روشنفکرانه نیست. تأویل روشنگری و روشنفکری با ماهیت پاسیو و نظاره گر اخته کردن آن است .در موسیقی مؤلف تعریف خاص و ذات ناباور روشنفکری را که بر مبنای ایجاد گفتمان، اتصال این گفتمان خاص با بدنه جامعه و نیز دیالوگ با گفتمان های رایج در فضای عمومی ست، می توان کشف کرد. برخورد با این موسیقی نمی تواند تنها بر اساس لذت جویی صرف و علی السویه باشد، زیرا این موسیقی به لایه های پنهان در افکار عمومی و نقد آنچه که هست و در واقع امور عادی یا طبیعی شده می پردازد و با چالش کشیدن مفاهیم فسیل شده در فرم و محتوا موجب ایجاد گفتمان در قلب اجتماع عام یا خاص می شود.

زیرساخت های اقتصادی موسیقی تجربه یا مؤلف چگونه است .چه حجمی از چرخش مالی در این موسیقی هست؟
ـ آنها که کار اقتصادی می کنند می دانند که همیشه باثبات ترین سیستم های درآمدزا نه کوچکترها و نه بزرگتر ها که شکل های متوسط هستند. این روزها بخشی از موسیقی مؤلف به فرم های جدی تر و با ثبات تر اقتصادی نزدیک می شود. سرعت کار آرام، متناسب و با پرنسیب است. یعنی با حفظ آنچه که معیار هنری و قانون کاری بوده است پیش می رود. دقت داشته باشید که بحث بر سر شخص نیست. من به عنوان یک موزیسین آلترناتیو می گویم که هر کدام از گروه ها و هنرمندان آلترناتیو اگر بیشتر درآمدزایی بکنند به نفع باقی نیز هست. تا اینجای داستان همان پرنسیپ ها و قوانین نانوشته کمک کرده است که عموما هنرمندان آلترناتیو دچار فروپاشی های رفتاری (همچون هنرمندان پاپ) نشوند. مخاطب این نوع موسیقی عموما می داند چه محصولی را می خرد و می داند به اجرای چه نوعی از موسیقی می نشیند .همین ثبات کاری در مؤلف و مخاطب موجب تقویت بیش از پیش موسیقی آلترناتیو شده است. امروز هنرمندان دیگرگونه به خوبی آثار خود را می فروشند و مخاطبان بیشتری را جذب می کنند. کافی ست وضعیت موسیقی آلترنالتیو را مقایسه کنیم با ۱۰ سال پیش. به عقیده من چه در کیفیت و چه در کمیت و قدرت اقتصادی موسیقی آلترناتیو در بخش هایی پیشرفت کرده است.

در شش آلبوم منتشر شده ی شما از چه سبک های موسیقیایی می توان سخن گفت و اصولن این تنوع سبکی تا چه میزان در راستای رشد موسیقی به شمار می آید؟
ـ تنوع سبک لزوما نشانه ی رشد نیست و باز هم مفهوم رشد در موسیقی باید خود واکاوی بشود. ما با درخت روبرو نیستیم که هرچه بزرگ تر و حجیم تر باشد برای فروش و تبدیل شدن به اشغال بهتر باشد. موسیقی مؤلف یعنی تجربه. یعنی فرار از تکرار در زبان، فرم و درون مایه. هنرمند مؤلف فریب هورا و کف زدن های اثر پیشین را نمی خورد، بلکه آن را می جود و دوباره از ادامه آغاز می کند. سبک ها چیزی نیستند جز حال و هوای درونی دوران معاصر هنرمند که یا درگیر گذشته است و یا چشم به آینده دارد. فقط و فقط همان حال درونی تعیین کننده است و بعد همه چیز اتفاق می افتد. اولین آلبوم “ما مرد نیستیم”من مجموعه ای از کارهای رپ بود که موسیقی اش چه در ریتم و چه ملودی ها کشنده و نفسگیر بود.چه در کارهای ملانکولیک و چه در کارهای خشن تر موسیقی و کلام و لحن خوانش نوعی از رپ را معرفی می کرد که برخلاف کلیت رپ فارسی دغدغه های دیگری از بطن جامعه داشت.” ایلوسیون یا توهم” آلبومی رپ بود که به صورت ارکسترال تنظیم شده بود و در بخش های وسیعی از ترانه ها ردپای اوضاع سیاسی ایران و مشکلات پس از انتخابات ۱۳۸۸ را می شد دید. آلبوم سوم “سال خون” بود که نام آلبوم نیز اشارتی داشت به همان وقایع تلخ .این آلبوم بازگشتی بود به معیارهای پیشین من در رپ و اصالت کلام در رپ و تقویت ریتم در کارها. آلبوم چهارم “هیچ هیچ هیچ” مجموعه ای بود از کارهای تریپ هاپ و پاپ راک های الکترونیک با حضور شکل های پست مدرنیستی در اشعار. آلبوم پنجم “ترامادول” مجموعه ای بود از کارهای پروگراسیو راک و آلترناتیو پاپ/راک و آلبوم متاخر یک یک ای پی آلبوم یا آلبوم کوچک با ۴ تِرَک بود به نام 1414 که مجموعه ای بیست دقیقه ای از کارهای من در سبک های داب و داب استپ بود. سه آلبوم متاخر من همگی با تنظیم های مجید کاظمی بود.

آیا مسئله ی جنسیت در کارهای شما نقش دارد و اگر دارد این نقش در محور مشکلات جنسیتی سرزمین هایی مانند میهن ما دور می زند یا از چشم انداز گسترده تری بهره دارد؟
ـ مسئله جنسیت یکی از جدی ترین مسائل انسان است و من فکر می کنم طبیعی ست که در هنر حضوری ملموس داشته باشد. در رابطه با کارهای من چیزی شبیه کشف کردن جنسیت مقابل و در نهایت شناخت بیشتر خودم بود. من باور دارم مردی که شناخت درستی از زنان ندارد نمی تواند به شناخت نسبی و درستی از جنسیت خود برسد. جدای از این مورد ما در ایران هنوز راه طولانی را باید طی کنیم تا به اصل برابری جنسی نزدیک بشویم و این بار بر دوش من همیشه بود و هست و از این روی بیان معضلات و مشکلات زنان و نیز اقلیت های جنسی در کارهایم دیده می شود.

آیا هنر رادیکال قصدش بر هم زنی عادت ها و اخلاقیات ساری و جاری در جوامع و در میان خلایق است و شما هم همین نگاه و برداشت را از رادیکالیسم در هنر دارید؟
ـ رادیکالیسم اصطلاح حساسی ست. رادیکالیسم نباید با بنیادگرایی اشتباه گرفته شود. رادیکالیسم ارتجاع یا بازگشت نیست. رادیکالیسم در اینجا دقیقا نقطه ی مقابل محافظه کاری ست. برای رسیدن به یک جامعه ی پیشرو باید جریان هایی خط شکن حضور داشته باشند. جریان هایی که از مرزها و تابوها و قراردادها عبور می کنند و کمک می کنند تا جامعه از خودش فراتر برود. کاری که من می کنم به این قصد نیست، اما این درنوردیدن جزئی ازآن است. آن را در خود حمل می کند. آیا جز این است که آزادی یکی از مهم ترین خواست های بشر است؟ چگونه می توان به مفهوم آزادی نزدیک شد و از قراردادها و تابوها و مرزها نگذشت؟ هنر آن نقطه ی نهایی آزادی را تخیل می کند و در نتیجه این توانایی را دارد تا از مرزها بگذرد. با دست و چشم و زبانی لرزان و محتاط نمی توان خطر کرد و رادیکالیسم در اینجا و در نگاه من یعنی حرکت، تجربه و خطر.

اطلاعات کنسرت شاهین نجفی در تورنتو

شنبه 7 جون ساعت 8شب

Mod Club

722 College St.

www.smallworldmusic.com

دیدار با مدی فرمانی، نقاش و خواننده در نروژ/ علی صدیقی

$
0
0

از یک زندان به زندان دیگر فرار می کنم

در یکی از ساختمان های محله قدیمی “دامس گورد وین” شهربرگن در نروژ، یک نقاش باسابقه هر روز در طبقه سوم آن ساختمان ساحلی، در میان انبوهی از کارهای پایان یافته و ناتمام، پای سه پایه نقاشی می نشیند تا دنیای خود را رنگ آمیزی کند.”مدی فرمانی” فقط نقاش نیست، اهل موسیقی هم هست و در گروه انترنشنال “ملودی” خوانندگی هم می کند و با همکاری گروه تاکنون دو سی دی موسیقی هم منتشرکرده است.
مدی، سالیان زیادی است که از زادگاه خود دور است و با این دوری سی ساله از ایران، جهان دیگری در او شکل گرفته که بیش از هر چیز با رنگ بدان معنا می بخشد. از شهرش کرج، کارگاه نقاشی “تلاش” را بیش تر از هر جای دیگر شهر به خاطر دارد. آنجا را با دوست نقاشش اداره می کرد و به قول خودش در آتلیه هر کاری، از پلاکارت فیلم های سینمایی تا اجرای نقاشی های خیابانی را می پذیرفتند و اجرا می کردند.
مدی فرمانی در نروژ نمایشگاه های نقاشی متعددی داشته و در حال حاضر نیز 33 کار او در نمایشگاه دایمی شهر اسلو در کنار آثار دیگر نقاشان، روزانه مورد بازدید اهل هنر و نقاشی قرار می گیرد. او در نقاشی تغییر و تحول زیادی را پشت سر گذاشته و هم چنان حرکت از یک شیوه به یک موقعیت تازه از ویژگی های اصلی او درکار نقاشی است.

madi-farmani-H

با این پیش زمینه، از او می پرسم که در توضیح آخرین کارش مایل است چیزی بگوید؟
می گوید، در کار قبلی ام تکرار وجود داشت و با من امروزم فاصله داشت. می توانم بگویم عمق داشت، اما حرکت نداشت. مثل فیگوراتیو مرز داشت و من در زندان اون بودم. اون کار به احساس نزدیک نبود. حالا این کارها ـ به نقاشی های تازه اش اشاره می کند ـ مرا از مرزهای قراردادی خارج می کند.. این کارها به من هنری ام نزدیک تر است. عمق را داره و در آن اجازه حرکت هم هست من باید در کارم نشان بدهم صبورم. شاید نشانه هایی از انتظار را کم رنگ درش می بینم.

می توانی بیشتر توضیح بدهی؟
ـ نگاه به گذشته در کارهای فیگوراتیو در من این حس رو ایجاد می کنه که در یک زندان کلی وقت صرف کردم و اون به خاطر کلاس هایی بود که در نوجوانی در من به وجود آمده بود. حالا شادی من ـ به زبان خنده ـ این است که از یک زندان به زندان دیگه فرار می کنم. این خطوط به من نشان میده ـ به خطوط نقاشی اش اشاره می کنه ـ که می توانم پیش بروم. این برام تمرین دیگری است تا به زمان حالم نزدیک بشم. این یک بازی جدید در آبستراک است. این ها به من اجازه انتخاب رنگ بیشتری میدند و از طرفی هم اعتماد به نفس بیشتر. این که در انتخاب رنگ هیچ شکی نکنم. اگر شک کنم اون حرکت و کار هیچ وقت انجام نمیشه.

پس این هم آخرین تغییرات در شکل و فرم نقاشی هایت نیست چون طی چند سال اخیر همواره کارهای تازه تر تو با کارهای قبلی تو متفاوت بوده. منظورم تفاوت های بنیادی است، از شیوه های گذشته گاه یکباره فاصله می گیری؟
ـ آره فرار از زندان به مفهوم فرار واقعی نیست، چون وجود نداره. همیشه زندان با ماست. حالا در کار هنری است یا اجتماع و زندگی. از دوره ها و زمانبندی ها که خلاص میشی برای اینه که خودت رو عریان ببینی. لخت ذهنی. و این ابتدای یک زندان دیگه است. برای این که وسواس در کار همیشه وجود داره. تا این که فرار نهایی به وجود بیاد.

به کلاس های دوره نوجوانی خودت در ایران اشاره کردی، خودت هم این جا کلاس داری، چطور با شاگردات برخورد می کنی؟ چه شیوه ای را برای فرار از مرزها پیشنهاد می دهی به کسانی که با اونها کار می کنی؟
ـ هر هفته حدود 20 نفر در کلاس های من هستند. از سن های مختلف. 30 تا 67 ساله. مرد و زن. من با این ها به شیوه قدیمی فیگوراتیو کار نکردم. چون اونها خودشون این مرحله را گذراندند. من اون ها را آزاد میذارم با آخرین تحولاتی که در من رخ داده. اون ها هم از این شیوه بهتر استقبال می کنند. چیزی که در کلاس ها تجربه کردم این بود که نقاشان کلاسم می ترسیدند پایشان را از مرز و خط بیرون بگذارند. از تغییر ترس داشتند. حالا اگر من انرژی هنری خودم را به روز نکنم پشت همان قبلی ها می مانم. و این تکرار و کهنگی مرا آزار میده. اونهام حالا از شیوه های گذشته خارج شدند. یک مَثَل ایرانی میگه بوی سبزی قورمه راهش رو پیدا می کنه. این هایی هم که من باهاشان کار می کنم خودشان میگن که این تجربه های تازه در امور دیگر زندگیشان هم تاثیر گذاشته.

خب، از موسیقی بگو. چه کسی یا کسانی تو رو به موسیقی توجه دادند و چه شد که جذب این هنر شدی؟
ـ باید بگم 30 سال قبل که در ایران بودم کارهای شجریان و پریسا مرا به موسیقی توجه دادند. بعدها دیدم شعرهاشون بیشتر مرا می گرفته وگرنه خود موسیقی و سازها مرا غمگین می کرده. ابتدا در جلسه های خصوصی می خواندم. بعد ادامه پیدا کرد و فهمیدم به غیر از نقاشی هم یه جور دیگه میتونم خودم را تخلیه کنم. تا این که در یک کافه ای در برگن میکروفون آزاد گذاشتم. من ابتدا در کافه به طور آزاد و در میان مردم و مشتری های کافه نقاشی می کردم. اون میکروفون باعث شد صداهای مختلفی از شاعران و خوانندگان نروژی هم جذب بشند و بیان شعر و موسیقی اجرا کنند

farmani-art.

درآن جا با بچه های گروهی که بعدها ملودی نام گرفت آشنا شدی؟
ـ آره اونجا بود که با “اوله آندره فارستاد” آشنا شدم. اون گفت مایلی تو هم بیای تو گروه ما؟ اوله تحصیلات موسیقی داشت. موسیقی اسپانیایی. گیتار فلامینکو کار می کرد، اما بیشتر موسیقی مردمی – فولک جهانی – وردنسن موزیک و راک هم کار میکنه. گروه خاص خودش را داره و حالا هم در کشورها و قاره های مختلف کار موزیک مردمی میکنه. با اون بود که “بند” خودمان را درست کردیم. به نام ملودی. این اسم تشکیل شده از نام من و اون. (مدی و اوله) و در جاهای مختلفی در نروژ و انگلیس و اسپانیا برنامه هایی برگزار کردیم.

تو در گروهی که صدای آلات موسیقی فارسی شنیده نمیشه فارسی می خوانی، ارتباط با زبان فارسی برای همکارانت مشکل نیست؟
ـ آره در کار تو صدای موسیقی ایرانی نمی شنوی و فقط صدا فارسی است. موزیک و سازها ایرانی نیستند و ملودی فارسی ندارند، اما صدا فارسی است. باید بگم که خود همین کار برایم هیجان داشت. اما ارتباط از طریق موسیقی خیلی خوب برقرار میشه و ما خیلی راحت در اجرا همدیگر را پیدا می کنیم. گاه فی البداهه.

اعضای گروه شما از ملیت های مختلفند، چند نفرید و از چه کشورهایی هستید؟
ـ آره از اسپانیا، فرانسه، نروژ، ایران، مکزیک، ایتالیا و یک دوست از آفریقا.

برای اون ها این صدای فارسی چطوره، تازگی داره؟
ـ در واقع ما یک طوری به همدیگر جواب میدیم. هر کس از حال و هوای خودش می زنه و زمان همین طور جلو میره. و این خوبه. این ارتباط برای من خیلی زیباست. تا جایی که من می دونم بچه های دیگه هم این حس رو دارند. ما پیشتر هیچ ارتباط روحی و معنوی فرهنگی با هم نداشتیم، اما موسیقی ما را به هم نزدیک کرد. من و اوله بدون این که از پیش هماهنگ کنیم می تونیم چند ساعت بزنیم و بخونیم. یک جور بداهه به همدیگر جواب میدیم. حالا می فهمم موسیقی ام به نقاشی هایم نزدیک شده.

با گروه ملودی آلبوم موسیقی هم منتشر کردید؟
ـ آره گروه ما ملودی که سرپرستی اش با اوله آندره فارستاد است دو کار به صورت سی دی منتشر کرده. یکی در سال 2007 و یکی هم در سال 2011. در تمام کارها من فارسی می خونم و البته چند کار مشترک با صداهای همراه هم دارم که خوانندگانی از مکزیک و آفریقا هم به زبان خودشان می خوانند.

 

ابوعلی سینا و نوشیدن زهر غربی ها!/ عارف محمدی

$
0
0

نگاهی به فیلم طبیب

کارگردان: فلیپ اشتولتسل
فیلمنامه: جان برگر براساس رمانی از نوا گوردون
بازیگران: بن کینگزلی (ابن سینا)، تام پین (راب کول)، اما ریگبی (ربه کا)، الیوور مارتینتس (شاه علا الدوله)، الیاس مبارک (کریم از شاگردان ابوعلی سینا)، استلان اسکارسگراد (اولین استاد راب کول)
محصول: آلمان 2013

در سده یازده میلادی، راب کول یک بچه ی فقیر معدنکار انگلیسی است که مادرش را بر اثر بیماری حصبه از دست می دهد. او پس از این اتفاق و تحت تاثیر یک طبیب تجربی دوره گرد تصمیم می گیرد برای نجات بیماران به تحصیل علم پزشکی بپردازد و به همین خاطر همچون مریدی با استاد خود همراه شده و از او می آموزد. سالها بعد و در حالیکه به سن بلوغ رسیده، در شهری به طبیبی یهودی برمی خورند که چشمان استادش را عمل کرده و او را از کوری نجات می دهد. جوان از طبیب یهودی می شنود که برای دست یافتن به این علم باید راهی شرق شود و نزد حکیم حکیمان به نام ابن سینا برود. او پس از یکسال و با مشقت فراوان به اصفهان می رسد و چون مسیحیان اجازه تحصیل نداشتند خود را یهودی معرفی کرده و به دانشگاه طب ابو علی سینا راه پیدا می کند. مدتها بعد به خاطر کالبدشکافی پنهانی یک جسد توسط روحانی شهر مورد تکفیر قرار گرفته و قاضی شهر او و استادش ابوعلی سینا را به مجازات اعدام محکوم می کند.!

physician_poster

***

حدود دو سال پیش خبری حاکی از ساخت فیلمی درباره ابوعلی سینا در رسانه های جهانی منتشر شد که بسیاری از ایرانی ها را دچار غرور و بالندگی کرد. برخی از میهن پرستان، دست اندرکاران و فیلمسازان ایرانی را سرزنش کردند که چه نشسته اید آلمانی ها دارند درباره بزرگان علم ما فیلم می سازند و خود حرکتی نمی کنیم. عده ای از ایرانیان خارج از کشور هم سرمست از اینکه این بار یک فیلم تاریخی توسط غربی ها درباره یک شخصیت بزرگ ایرانی ساخته خواهد شد منتظر بودند که چهره منفی تصویر شده از ایرانی ها با فیلم هایی چون دوگانه سیصد تا حدودی از ذهن جهانیان پاک شود! سرانجام فیلم حکیم محصول کشور آلمان و به زبان انگلیسی بر روی پرده های سینما رفت، اما این بار هم انتظارات ملی گرایانه ایرانیها را برآورده نکرد و باز هم تاریخ ایران با دخل و تصرف و تحریفی ناشیانه و بدون تحقیق عادلانه به تصویر کشیده شد با این تفاوت که این بار بر خلاف فیلم سیصد ایرانیها دراین باره سکوت کردند که خود می تواند بنای طرح سئوالی عمومی در جامعه ایرانی و شنیدن نقطه نظرات مختلفی باشد.
فیلم حکیم برخلاف تصور بسیاری درباره ابوعلی سینا نیست، بلکه درباره یک جوان مسیحی مشتاق علم پزشکی است که در بخشی از فیلم به سراغ ابوعلی سینا در شهر اصفهان می رود و طبق آنچه در رمان طبیب نوشته گوردن آمده سرانجام هم این جوان اولین کلینیک پزشکی را در لندن افتتاح می کند. در واقع نام حکیم لقبی برای راب کول می باشد و نه لزوما آنچه که ایرانیان برای نام حکیم ابوعلی سینا متصور شده اند. فیلم طبیب از لحاظ سینمایی و جلوه های بصری به لحاظ فیلمبردرای، کارگردانی، تدوین، نورپردازی، طراحی صحنه و گریم در حد یک فیلم متوسط تاریخی است. در جستجویی که در چند سایت معتبر نقد فیلم داشتم هیچ نقدی درباره این فیلم در این سایتها مشاهده نشد که خود تعجب آور بود. از لحاظ تاریخی جا دارد که یک تاریخ شناس و یا یک ایران شناس بی تعصب در این باره نظر کارشناسانه بدهد اما با استناد بر آنچه عموم ما ایرانیان در کتب و شواهد تاریخی دیده و خوانده ایم حداقل می دانیم که ابوعلی سینا نه در اصفهان بلکه در همدان و نه بر اثر خودکشی بلکه به خاطر بیماری قلنج درگذشت. همین دو نکته نشان می دهد که تولیدات سینمای غرب هیچگاه به خود زحمت اندکی تحقیق و یا مشورت با کارشناسان ایرانی در این زمینه نمی دهند و بیشتر مایلند ایران و ایرانیها را حتی اگر ابوعلی سینا هم باشد همانطور که خود مایلند به تصویر بکشند و این از غربی ها که الگوی تحقیق و تفحص عادلانه هستند دور از انتظار است!
در فیلم طبیب ایرانیان سده یازده میلادی مردمانی ضد مسیحیت معرفی می شوند که حق تحصیل ندارند و به همین خاطر جوان جویای علم طب برای راهیابی به دانشگاه بوعلی در اصفهان خود را به دروغ یهودی می نامد و در جایی هم به صورت پنهانی به تشریح جسد یک مرده می پردازد که رازش برملا شده و دستگیر می شود که هر دوی اینها طبق مستندات تاریخی واقعیت ندارد. در یکی از سکانس های نهایی نیز کار به جایی می رسد که برای مداوای شاه وقت در اصفهان ابوعلی سینا در کسوت دستیار راب کول جوان در آمده و با حیرت نظاره گر معالجه شاه توسط پزشک جوان مسیحی می شود! کاش اثری با بودجه 60 میلیون دلاری حداقل با صرف چند هزار دلار از توصیه ها و مشاوره های یک کارشناس آگاه به تاریخ آن دوران استفاده می کرد تا بتواند تصویر صادقانه ای از یک دوره تاریخی به بینندگان ناآشنا به وقایع آن دوره بدهد.
برای قضاوت درباره فیلم طبیب یا باید آن را یک فیلم تخیلی دارای یک شخصیت فرعی به نام ابوعلی سینا نامید و یا اگر قرار است یک فیلم تاریخی باشد باید نسبت به صحت وقایع تاریخی آن معترض بود. شاید خود ابوعلی سینا در جایی که از دید نویسنده فیلم جام زهر را در برابر شاگردش می نوشد واقعا پیش بینی می کرده که روزی یک فیلم غربی زهر خودش را به او خواهد ریخت و به همین خاطر آن جام زهر را زودتر نوشید.
آقای سر بن کینگزلی بازیگر نقش ابوعلی سینا که هیچ شباهتی هم به او ندارد در مصاحبه ای با روزنامه نگار ایرانی دویچه وله آلمان درباره قبول این نقش و آشنایی اش با ایران چنین گفته است «اگر خانم جوانی که با او مدت کوتاهی هم کار می‌کردم برایم توضیح نمی‌داد، نمی‌دانستم که ابن‌سینا چه گنج گران بهایی بوده است، اما می‌دانستم که جهان اسلام در آن زمان در رشته‌های علمی گوناگون مانند ریاضیات، شیمی، ستاره‌شناسی و جغرافیا پیشرفت‌های برق آسا و اکتشافات بسیاری داشته، در حالی که اروپا به اصطلاح سده‌های تیره را طی می‌کرد، به‌ویژه ایران عصر طلائی خود را می‌گذراند. دورانی بارور، خلاق و جذاب بود”.
با توجه به اینکه این چندمین بار است که فیلم هایی درباره ایران و ایرانیها (بدون دخترم هرگز، اسکندر، سیصد) در سینمای غرب بدون پشتوانه درست تاریخی و جامعه شناسانه در دنیا به نمایش در می آید، جا دارد که جامعه ایرانی تحت عنوان یک بیانیه محکم نسبت به این نوع حرکت های بی اعتنا و سهل انگارانه اعتراض خود را اعلام نماید. اگرچه ممکن است خیلی ها بر این باور باشند که در برابر رسانه های قدرتمندی که اینها به دست دارند صدای ما به گوش کسی نمی رسد، اما همه چیز با سماجت و پشتکار جدی می تواند تاثیرگذار باشد.

* عارف محمدی فارغ التحصیل ادبیات فارسی و سینما از ایران و مددکاری اجتماعی از کالج جورج براون در کانادا است . به عنوان منقد فیلم با رسانه های ایرانی چون شهروند و رادیو زمانه همکاری داشته و بیش از ده سال است که برنامه تلویزیونی فیلم و سینما را تهیه و اجرا می کند. مستندسازی از دیگر فعالیت های او در زمینه سینماست.
Arefcinema@yahoo.com
www.newwaveartistic.com

 

 

 

پری کوچک غمگینی که…/مریم زوینی

$
0
0

این هفته چه فیلمی ببینیم؟

کسی نیست که قصه زیبای خفته را نداند. داستان کلاسیکی که سال ١٦٩٧ خلق شد و سالها بعد دیزنی با ساختن انیمشینی، زیبای خفته را تبدیل به داستانی فراموش نشدنی برای کودکان نسل های آینده کرد.
پرنسس اورورا، محبوب ترین شاهزاده خانوم دیزنی در کودکی من بود و خارق العاده است که چگونه کارتونی از سال ١٩٥٩ تا امروز، تازگی خود را از دست نداده و هنوز تماشاگران کوچک را مجذوب می کند.
با این توصیفی که کردم، طبیعی است که در اولین روز اکران “Maleficent” ، خودم را به سینما رساندم و باید بگم که از تمام نود و هفت دقیقه اش لذت بردم.
ملیفسنت را یکی از معروف ترین ضد قهرمان های داستان های کلاسیک می دانند و حالا دیزنی می خواهد داستان را از دید او برایمان عنوان کند. آنجلینا جولی که نقش ملیفسنت را بازی می کند در مصاحبه ای می گوید که قبل از خواندن فیلمنامه، شک داشته که دیزنی توانایی آن را داشته باشد که داستان یک شخصیت پلید با نیروی اهریمنی که نوزادی را نفرین می کند، طوری بسازد که تماشاچی با او همدردی کند، ولی این دقیقا کاری است که دیزنی با این فیلم کرده و فیلمنامه نویسان نابغه، تمام داستان را بر اساس تنها یک کلمه، خلق کرده اند: پری ـ در قصه زیبای خفته می خوانیم که ملفیسنت یک پری بد ذات است، ولی سئوالی که هیچوقت هیچکس نپرسید این بود که چرا در جایی که تمام پریان مثل فرشته ها، بال دارند، ملیفسنت بدون بال است و چطور او را پری می خوانند؟ و این ابتدای داستان است…

Maleficent-poster
فیلم با صحنه دشت و جنگلی زیبا و جادویی آغاز می شود و صدای شاد خنده پریان و موجوداتی افسانه ای. ملیفسنت کوچک پر از حس ماجراجویی و عشق به دنیای اطرافش است. او نقش نگهدار و محافظ طبیعت جادویی را دارد. در آن طرف دنیای افسانه ها، دنیای انسان هاست. وقتی پری کوچک با استفان، پسرک فقیری از دنیای آدم ها آشنا می شود و عاشق می شود، نمی داند که چه سرنوشتی در انتظارش است. در دنیای کودکی استفان مهربان است و ملیفسنت باور دارد که عشقشان حقیقی است، ولی بزرگ شدن، آدم ها را عوض می کند و درک این حقیقت برای یک پری سخت است. استفان مرد جوان جاه طلبی است و آرزوهای بزرگی دارد و هیچ چیز جلوی او را نمی تواند بگیرد. روزی که پادشاه اعلام می کند که هرکس ملیفسنت را از بین ببرد، جانشین پادشاه می شود، استفان به جنگل و به دیدن ملفیسنت می رود و می گوید که مراقب خودش باشد. بعد باز مثل قدیم با هم از همه چیز می گویند و در آغوش هم می نشینند و ملیفسنت از نوشیدنی که استفان به او می دهد، می نوشد و به خواب می رود. استفان خنجری در می آورد ولی نمی تواند خودش را راضی کند که او را بکشد ـ در عوض کاری می کند که شاید بدتر از مرگ باشد .. صبح ملیفسنت با احساس درد و وحشتی عجیب بیدار می شود و دو سوراخ سیاه جای بال های زیبایش روی شانه دارد. این یکی از غم انگیزترین صحنه های فیلم است و ضجه های دردناک ملیفسنت، ناخودآگاه اشک به چشمتان می آورد و این جایی است که می فهمیم چه شد ملیفسنت تبدیل به پری اهریمنی با قلبی سنگی شد و آنوقت است که همدردی می کنیم.
تصورش را بکنیم؛ مردی را عاشق هستیم که به ما خیانت می کند، عزیزترین چیزمان را به دردناک ترین شکل ازمان می گیرد و به واسطه آن به مقام می رسد، بعد زنی دیگر را پیدا می کند، ازدواج می کند و دختری به دنیا می آورند و جشن و پایکوبی می کند در حالیکه شما باید تا آخر زندگی با ظلمی که بهتان کرده، روزگار بگذرانید. حالا تصور نفرین آن مرد و ایل و تبارش خیلی هم دور از ذهن و ظالمانه به نظر نمی رسد، اینطور نیست؟
داستان پیش می رود ولی نه آنطور که ما بلدش هستیم. شاهزاده خانم کوچک است و کلبه جنگلی و پری های کوچک و کلاغ ملیفسنت ـ ولی قصه، قصه دیگری است و باید بگویم برای من، بسیار بسیار جذاب تر از قصه زیبای خفته بود و پایانی بسیار زیرکانه داشت که باعث می شود هر دو قصه را کنار هم بپذیریم. در پایان فیلم، صدایی که قصه را برایمان می گوید از ما سئوال می کند که آیا قصه را طور دیگری شنیده بودیم؟ ولی حالا حقیقت را می دانیم و باید باور کنیم، چرا که او حقیقت را می داند ـ هرچه باشد او کسی است که زیبای خفته می نامندش.
آنجلینا جولی، زیباست و بازی اش فوق العاده. فیلم از همه نظر دیدنی است و مهم است که بدانیم کارتونی برای بچه ها نیست. در سالن سینمایی که من بودم، شاید یکی دو نفر با بچه هایشان آمده بودند. در عوض سالن پر بود از بزرگسالانی که آمده بودند تا از عصرشان لذت ببرند و مطمئن باشید که اگر شما هم افسانه و قصه دوست دارید و اگر بخواهید تجربه اش کنید، به اندازه همه ما که رفتیم و دیدیم، لذت خواهید برد.

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.

 

نگاهی به حضور فوتبالیست ها در سینمای ایران/عارف محمدی

$
0
0

به بهانه حضور ایران در جام جهانی

فوتبال را قطعا می توان محبوب ترین و پرطرفدارترین رشته ورزشی در بین مردم دنیا قلمداد کرد. میزان استقبال از این ورزش به حدی است که باشگاه های مهم اروپا برای تقل و انتقال فوتبالیست های خود ارقام میلیون دلاری رد و بدل می کنند و فوتبالیست های محبوب هر کدام با دستمزدهای بسیار بالا روبرو هستند. برخی از آنان همچون پله، مارادونا، رونالدو و مسی به اسطوره هایی در تاریخ فوتبال مبدل شدند و این شهرت جهانی تا به آنجا پیش رفته که مستندهایی توسط فیلمسازان مطرح دنیا از این اسطوره ها ساخته شده که نمونه اخیر آن مستندی از زندگی مارادونا توسط امیر کاستاریکا فیلمساز مطرح بوسنیایی است. گویا مستندی هم درباره پله فوتبالیست افسانه ای برزیل در حال ساخت است. قبل از این ها پله به همراه بابی مور و سیلوستر استالونه در فیلم فرار به سوی پیروزی در دهه هشتاد میلادی تقشی ایفا کرد.
اریک کانتونا بازیکن پر سر و صدای فرانسه و باشگاه بریتانیایی منچستر یونایتد اما فراتر از اینها رفت و پس از خداحافظی از فوتبال در سال 1997 به عنوان بازیگر حرفه ای پا به عرصه سینما گذاشت. کانتونا ابتدا در فیلم «پرخور» در نقش یک پلیس و سپس در «الیزابت» به کارگردانی شکر کاپور فیلمساز هندی هالیوود در کنار ستارگان سینمای جهان به ایفای نقش پرداخت. او در فیلم «در جستجوی اریک» در نقش خودش ظاهر شد. این فیلم داستان مردی را روایت می کند که در زندگی شخصی به ته خط رسیده است و ناگهان اریک کانتونا اسطوره ورزشی اش بر او ظاهر می شود و او را به زندگی برمی گرداند. اریک کانتونا، بعد از موفقیت در سینما به عنوان رئیس هیات داوران جشنواره فیلم های بریتانیایی در شمال فرانسه انتخاب شد.

football--cinema

سال 1968 و با قهرمانی تیم ملی ایران در آسیا، ستارگان تیم ملی محبوبیت ویژه ای در بین مردم پیدا کردند و تهیه کنندگان به فکر ساختن فیلم هایی درباره فوتبال یا استفاده از فوتبالیست های مشهور به عنوان هنرپیشه در فیلم ها افتادند.
الکلی ساخته محمدعلی جعفری با بازی سعید راد از اولین فیلم های این جریان بود و سرگذشت جوان فوتبالیستی بود که معتاد به الکل می شود.
عزیز اصلی سنگربان تیم ملی ایران اولین فوتبالیستی بود که به دعوت ساموئل خاچیکیان که از عاشقان فوتبال بود برای بازی در فیلم فاتحین صحرا دعوت شد. او بعدها با بازی در فیلم هایی چون: مامور دو جانبه، کشتی نوح، آدم و حوا، تونل، پنجه آهنین و خداحافظ تهران به پرکارترین فوتبالیست در سینمای ایران معروف شد.
همایون بهزادی و ناصر حجازی از فوتبالیست های محبوبی بودند که به خاطر تیپ و چهره مناسبشان همواره با پیشنهادهای زیادی از سوی تهیه کنندگان برای بازی در فیلم مواجه می شدند، اما نهایتا هیچگاه پاسخ مثبت به تهیه کنندگان ندادند. شکوه قهرمان ساخته محمد زرین دست و سر طلایی ساخته شعاع الدین مصطفی زاده از جمله فیلم هایی بودند که داستانشان در ارتباط با فوتبال بود، اما تهیه کنندگان موفق نشدند از چهره های محبوب فوتبال استفاده کنند. اما تب فوتبال تا به آنجا رسید که یکی از تهیه کنندگان از محمد ابراهیم نایب عباسی معروف به ممد بوقی بوقچی معروف استادیوم های ورزشی دعوت کند تا در فیلم عمو فوتبالی ساخته سعید مطلبی و با شرکت ایرج قادری نقشی به عهده بگیرد که نهایتا هم سودی برای آنها نداشت. مهدی لواسانی ملی پوش دیگری بود که در سال 1352 همراه با عبدالله بوتیمار در فیلمی به نام شلاق ساخته منوچهر قاسمی بازی کرد، اما شهرت او هم کمکی به فروش فیلم نکرد.
در سال 1355 مرحوم محراب شاهرخی یکی از نامداران آن زمان تصمیم گرفت که شانس خود را در سینما آزمایش کند و در فیلم علف های هرز ساخته محمد دلجو و امیر مجاهد که از فیلم های اجتماعی و جوان پسند آن زمان بود بازی کرد. حسین یاریار بازیکن تیم بانک ملی اولین فوتبالیستی بود که پس از انقلاب و در سال 1369 به دعوت ساموئل خاچیکیان در فیلم چاوش ظاهر شد. او پس از این فیلم در دو فیلم با نام های بلوف و مردی در آیینه بازی کرد.
حضور تیم ملی فوتبال ایران در جام جهانی 1998 که در فرانسه برگزار شد چنان شور و هیجانی در سراسر کشور به وجود آورد که بازیکنان تیم ملی ایران هر یک به ستارگانی نزد ایرانیان مبدل شدند و دوباره تهیه کنندگان به فکر استفاده از آنها در فیلم ها افتادند. مجید سبزی و غلام فتح آبادی در سریالی به نام به سوی افتخار به کارگردانی سیروس مقدم در سالهای 1374-1375 شرکت کردند.
احمدرضا عابدزاده پس از عزیز اصلی دومین دروازه بانی بود که پا به عرصه سینما گذاشت و در سال 1378 در فیلم ازدواج غیابی ساخته کاظم معصومی شرکت کرد.
جواد زرینچه کاپیتان سابق استقلال هم سال 78 با بازی در فیلم «مثلث آبی» ساخته هادی صابر نامش در لیست فوتبالیست های هنرپیشه قرار گرفت.
علی پروین بازیکن پر آوازه پرسپولیس و تیم ملی به همراه حمید استیلی و افشین پیروانی دیگر بازیکنان تیم ملی و پرسپولیس در فیلم فوتبالیستها به کارگردانی علی اکبر ثقفی حضور خود را در سینما تجربه کردند.
علی انصاریان اولین فوتبالیستی بود که در یک مجموعه طنز 90 قسمتی با نام «زیر آسمان شهر» که سری اول آن سال 78 از تلویزیون پخش شد، برای دقایقی به ایفای نقش پرداخت و سالها بعد در فیلم سینمایی پاداش سکوت ساخته مازیار میری در نقش خودش بازی کرد. محمد برزگر دیگر بازیکن پرسپولیس، فرزادمجیدی، هافبک استقلال و خداداد عزیزی هم دیگر فوتبالیست‌هایی بودندکه در کنار انصاریان در این مجموعه جلوی دوربین مهران غفوریان رفتند. انصاریان همچنین به همراه علیرضا نیکبخت واحدی در یکی از قسمت‌های سری دوم مجموعه زیر آسمان شهر که سال 80 پخش شد، هم بازی کرد.
کریم باقری و آرش برهانی نیز در سال 1389 به عنوان دو فوتبالیست نام آشنا در سریال در مسیر زاینده رود ساخته حسن فتحی در کنار چند فوتبالیست باشگاه های اصفهان و ذوب آهن ظاهر شدند.
گویا رفته رفته تب حضور فوتبالیست ها در سینما داغتر شده و این دو رشته جذاب و پر مخاطب در پی جذب هر چه بیشتر طرفداران خود هستند. اگر چه سینماگرها به ندرت توانسته اند فوتبالیست شوند، اما فوتبالیستها آسانتر به سینما راه پیدا می کنند!

* عارف محمدی فارغ التحصیل ادبیات فارسی و سینما از ایران و مددکاری اجتماعی از کالج جورج براون در کانادا است . به عنوان منقد فیلم با رسانه های ایرانی چون شهروند و رادیو زمانه همکاری داشته و بیش از ده سال است که برنامه تلویزیونی فیلم و سینما را تهیه و اجرا می کند. مستندسازی از دیگر فعالیت های او در زمینه سینماست.
Arefcinema@yahoo.com
www.newwaveartistic.com

ستاره بخت ما/مریم زوینی

$
0
0

این هفته چه فیلمی ببینیم؟

فکر می کنم همه با این موضوع موافقیم که بدترین اتفاقی که می تواند برایمان بیافتد این است که به ما بگویند سرطان داریم. ولی از این بدتر هم هست. روزی که بهمان بگویند فرزندمان سرطان دارد . مبتلا بودن به بیماری بی درمانی که می دانیم به زودی از بینمان می برد، چیزی نیست که حتی تظاهر کنیم درکش می کنیم، مگر دچارش باشیم.
با این حال “The Fault in Our Stars” ، به زیبایی ما را به درون دنیای نوجوانانی می کشد که به جای مدرسه و مهمانی، زندگی شان در اتاق های بیمارستان، وقت های شیمی درمانی و گروه های پشتیبانی از مبتلایان به سرطان می گذرد. هنر فیلم – که بر اساس کتابی بسیار پرفروش با همین اسم ساخته شده – این است که با وجود آن که داستان درباره دختر و پسری هفده هجده ساله است که هر روز، برای فردا را دیدن باید با بیماری شان دست و پنجه نرم کنند، سایه مرگ روی شخصیت هایش سنگینی نمی کند و در عوض زندگی را بسیار واقعی از دید آن ها برایمان به تصویر می کشد.

fault-in-our-stars-poster
هیزل گریس، شانزده ساله است و مبتلا به سرطان تیروئید که به ریه هایش گسترش پیدا کرده و برای نفس کشیدن باید همه جا کپسول اکسیژنی با خود همراه داشته باشد. به اصرار مادرش، هیزل به جمع گروهی می پیوندد که در آن بچه های مبتلا به سرطان دور هم می نشینند، از بیماری شان می گویند و سعی دارند با ارتباط برقرار کردن با هم، به یکدیگر کمک کنند تا بهتر با بیماری شان کنار بیایند. هیزل با دو نفر آشنا می شود. ایزاک که به دلیل وجود توموری در چشمش، به زودی قرار است بیناییش را از دست دهد، ولی خودش را خوشبخت می داند چون دوست دختری دارد که زیباست و عاشق اند و قرار است همیشه با هم بمانند و ما می توانیم درک کنیم که برای پسرکی هفده ساله که قرار است به زودی و برای همیشه نابینا شود، داشتن دختری در زندگی اش چه اندازه حیاتی است. و بعد آگوستوس واترز که به خاطر سرطان استخوان، یکی از پاهایش را از دست داده ولی یک سال است که درمان شده و نشانی از تومور در بدنش نیست و فقط برای حمایت ایزاک به جمع گروه پیوسته. روز اولی که همدیگر را می بینند، آگوستوس چشم از هیزل برنمی دارد، به او می گوید که زیباست و می خواهد بیشتر بشناسدش. می گوید که مهمترین چیزی که از سرطان یاد گرفته این است که لذت های ساده را از خودش دریغ نکند و اگر فکر می کند دختری که تازه ملاقات کرده زیباست، دلیلی ندارد که فکرش را به زبان نیاورد. هیزل می گوید که هیچ چیز خارق العاده ای درباره او وجود ندارد جز این که کتابی دارد که وسواس گونه، دوباره و دوباره می خواندش و کتاب به طور ناگهانی تمام می شود بدون آن که پایانی داشته باشد و او آرزو دارد که بداند چه بر سر آدم های داستان آمده. آگوستوس، کتابش را قرض می گیرد و او هم درست مثل هیزل مجذوب داستان می شود ولی کاری که آگوستوس می کند این است که می گردد و موفق می شود که ایمیل نویسنده را پیدا کند و با او ارتباط برقرار کند. نویسنده کتاب برایشان می نویسد که نمی تواند جواب سئوالات شان را بنویسد، ولی اگر روزی گذرشان به آمستردام افتاد، حتما به او سر بزنند. هیزل باورش نمی شود که نویسنده ای که تمام افکارش را چند سال مشغول کرده، از او دعوت کرده که به آمستردام برود. هیجان هیزل ولی عمر کوتاهی دارد، دکترهایش می گویند که با توجه به وضعیت سلامتی اش و پرواز طولانی و کشوری غریبه، امکان ندارد که بتواند به سفر برود و تازه غیر از آن، مخارج بردن تمام کپسول های اکسیژن و لوازم پزشکی مورد نیازش به آمستردام آنقدر زیاد است که خانواده اش از عهده اش بر نمی آیند.
زمان می گذرد. ایزاک بینایی اش را از دست می دهد و دوست دخترش که قرار بود عشق زندگی اش بماند، با او بهم می زند و به نوعی شکستن قلبش دردناکتر است تا از دست دادن چشمهایش. ایزاک گریه می کند، چیز می شکند و فریاد می زند که ” به من می گه نمی تونه سختی اش رو تحمل کنه! من کور شده ام و او نمی تونه تحمل کنه!” ولی حتی صحنه هایی مثل این هم به شما این احساس را نمی دهد که فیلمی غمگین درباره بچه هایی می بینید که مریض اند. بلکه به تماشای داستانی می نشینیم که نشان مان می دهد که ناآگاهی از آینده، می تواند سبب شود که سعی کنیم هر روزمان را تا ظرفیتش زندگی کنیم.
هیزل و آگوستوس جزیی از زندگی هم می شوند. تا این که یک شب هیزل با درد بیدار می شود و پدر و مادرش سراسیمه به بیمارستان می رسانندش. از آن شب است که هیزل دیگر نمی خواهد آگوستوس را ببیند. جواب در و تلفن و ایمیل را نمی دهد و وقتی بالاخره آگوستوس پیدایش می کند، هیزل می گوید که خودش را مثل نارنجکی می بیند که به زودی منفجر خواهد شد و هرچه اطرافش است را نابود خواهد کرد و تمام تلاش او این است که تعداد مجروحین را در کمترین حد ممکن نگه دارد.
ولی آگوستوس نقشه دیگری دارد. او از سازمانی که آرزوهای بچه های مبتلا به سرطان را برآورده می کند، خواسته که آنها را به آمستردام بفرستند و آن ها هم قبول کرده اند. این سفر همه چیز را برایشان عوض می کند. به بهترین نوع و نیز بدترین.
“The Fault in Our Stars” درامایی زیباست با بازیگرانی هنرمند که که باورشان آسان است و مکالماتی که مثل موسیقی به دل می نشیند. اگر تصمیم گرفتید بروید و فیلم را ببینید فقط یادتان باشد که به قول سید علی صالحی، دستمالی سفید و تحملی طولانی بیاورید – احتمال گریستن تان بسیار است …

https://www.youtube.com/watch?v=AuVjGbncgQE

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.

تأثیر سهیل پارسا بر جوانان مستعد و هنرمند/فرح طاهری

$
0
0

مجلس مرغان، یا منطق الطیر عطار، به کارگردانی سهیل پارسا، جمعی از جوانان هنرمند و مشتاق را گرد هم آورده است تا با هدایت سهیل، اثری از ادبیات کلاسیک ایران را بر صحنه ی تئاتر کانادا، برای اولین بار به زبان فارسی، به اجرا درآورند.

در این پیوند با سه نفر از جوانانی که در نمایش نقش دارند، گفت وگو کرده ایم.

بهنام جهانبگلو طراحی صدای تئاتر را برعهده دارد. او 32 ساله، آهنگساز و نوازنده، دانش آموخته ی رشته آهنگسازی دانشگاه یورک تورنتو است. او تاکنون سه گروه موسیقی موفق بنیان گذارده و در سال 2012 جایزه شورای ملی مطبوعات قومی کانادا را دریافت کرد.

آهنگسازی برای فیلم های کوتاه، طراحی صدا برای تئاتر، تدریس گیتار و تئوری موسیقی، تألیف کتاب های موسیقی، ضبط و تدوین موسیقی در استودیوی شخصی اش از جمله فعالیت های بهنام در کنار آهنگسازی، نوازندگی و تهیه کنندگی آلبوم هایش است. او پیانو، گیتار، باس، سه تار و پرکاشن می نوازد و در رادیو صدای ایران که در آمریکای شمالی پخش می شود، برنامه ای به نام “نیمه ها” را اجرا می کند که در آن با هنرمندان ایرانی بسیاری در سراسر دنیا مصاحبه کرده است.

نازنین آذری متولد سال ۱۳۶۴ شمسی‌، فارغ التحصیل رشته ی هنرهای تجسمی و تاریخ هنر از دانشگاه یورک است. او به عنوان مسئول امور مالی و اداری با ان جی او های مختلف هنری و فرهنگی کانادایی کار می کند. نازنین تحصیل در زمینه ی تئاتر و بازیگری را از سال 2012 شروع کرده.  بازی در چند فیلم کوتاه، و ایفای نقش اول زن در دو فیلم بلند، و چندین اجرای کارگاهی و نمایش نامه خوانی به زبان‌های فارسی و انگلیسی از جمله فعالیت های بازیگری اوست.

علی علوی و نازنین آذری از بازیگران مجلس مرغان هستند.

پاسخ های این جوانان را به پرسش های شهروند می خوانید:

 

چگونه با کمپانی مدرن تایمز و سهیل پارسا آشنا شدی؟

بهنام جهانبگلو

بهنام جهانبگلو

 

بهنام جهانبگلو ـ من از طریقِ رامین جهانبگلو با سهیل پارسا و کمپانی مدرن تایمز آشنا شدم. پس از مصاحبه‌ای که در برنامه رادیویی نیمه‌ها در مورد موسیقی‌ تئاتر با سهیل انجام دادم، با نظرات و دیدگاه‌های ایشون بیشتر آشنا شدم و این آغاز همکاری ما با هم بود.

علی علوی ـ من سال ۲۰۰۳ به‌‌‌ کانادا مهاجرت کردم و کمابیش از همان ابتدا با همان ذوق و علاقه ای که در ایران اتفاقات و تولیدات هنری بخصوص در رابطه با سینما و تئاتر را دنبال می‌کردم، در تورنتو نیز بر حسب همان عادت و با در میان جامعه ایرانی سعی‌ در شناخت و در حد امکان برقراری ارتباط با اهالی رسانه و هنر نمودم. شاید خالی‌ از لطف نباشد که یادی از دوست بسیار خوبم عارف محمدی به جای آورم که در همان زمان گروه هنری موج نو را تشکیل و اولین دوره فعالیت گروه را آغاز نموده بود که عامل و کمک موثری در آشنایی و همکاری من با تنی چند از دست اندرکاران و صاحب نظران هنری شهر شد.

نام سهیل را از همان اوایل شنیده بودم و اینکه یک کارگردان ایرانی‌ بر صحنه تئاتر انگلیسی‌ زبان کانادا خوش درخشیده و از جایگاه بالایی‌ برخوردار است برایم بسیار هیجان انگیز و قابل تقدیر بود. برای اولین بار در سال ۲۰۰۵ با دیدن نمایش “بکت” با کار سهیل آشنا شدم و لذت دیدن یک تئاتر فوق العاده با دانستن این که توسط یک ایرانی‌ کارگردانی شده برایم صد چندان شد.

همیشه دوست داشتم که فرصتی دست دهد و با سهیل کار کنم ولی‌ می‌دانستم که سهیل با جامعه ایرانی‌ تورنتو دست کم در زمینه کاری آنچنان در تماس نیست. در سال ۲۰۱۲ خبردار شدم که کارگاهی توسط سهیل تشکیل شده و مشغول تمرین بر روی قطعاتی از اشعار فروغ و شاملو هستند که متأسفانه من دیر رسیدم ولی‌ این فرصت نصیبم شد که در آن کار در طراحی و پردازش نور سهم کوچکی داشته باشم و مهم تر از همه آغازی بر آشنایی نزدیک و همکاری با سهیل عزیز گردید.

 

نازنین آذریـ من در سال 2012 با اجرای  کارگاهی “وقتی حادثه اخطار می شود” فعالیت های خودم را با سهیل پارسا و گروهش به عنوان هنر جو شروع کردم.

 

چه همکاری با نمایش مجلس مرغان یا منطق الطیر داری؟

بهنام ـ طراحی صدای این نمایش رو من به عهده دارم. البته شروع این همکاری از جشنواره تیرگان ۲۰۱۳ و اجرای همین اثر بود.

علی علوی

علی علوی

 

علی ـ در نمایش مجلس مرغان من نیز در کنار ۱۴ هنرجوی دیگر بر روی چند نقش تمرین می‌کنم که سال گذشته در فستیوال تیرگان در دو اجرا بر روی صحنه رفتیم و امسال نیز این افتخار نصیبم شده که به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد تأسیس کمپانی مدرن تایمز بار دیگر با تمرین و تسلطی بیشتر به روی صحنه بروم.

 

نازنین ـ در اجرای اول “کنفرانس پرندگان” در تيرگان 2013 به عنوان هنرجو ایفای نقش کردم و در اجرای امسال علاوه بر بازیگری در امور تبلیغات هم فعالیت هایی دارم.

 

 

تاثیر همکاری با سهیل پارسا را بر روی خود چگونه می بینی؟

 

بهنام ـ از اونجایی که همیشه علاقه واقعی‌ من طراحی صدا و ساخت موسیقی‌ فیلم و تئاتر بوده، این همکاری بهترین فرصت برای تجربه کردن در کنار کارگردان بزرگی‌ مثل سهیل است. من بیشتر تحت تأثیر روش کارگردانی منحصر به فرد و مینیمالیسم خلاقانه‌ای هستم که سهیل در آثارش به کار میگیره. سعی‌ می‌کنم تا از این روش‌ها در ساخت و اجرای موسیقی‌ خودم و گروهم نیز استفاده کنم

 

علی ـ به باور من هنر واقعی‌ زمانی خلق می شود که خالق اثر در یک دگردیسی همزمان با اثر خود و نه جلوتر از آن پیش رفته و فارغ از آنکه بر چه سطحی از دانش و مهارت تسلط داشته در چالشی یکسان با اثر خود متولد شود. برای سهیل کار مبتدی و حرفه ای‌ ندارد، چرا که هر عزمی برایش پیدایشی نوین است. اگر کارهایش را بچه‌هایش بدانیم فارغ از آنکه چه قهرمانانی را به افتخار رسانده و خودش کیست و در کجا ایستاده در هر شروعی خودش طفل می شود، چهار دست و پا می رود، تاتی‌ تاتی‌ می‌کند و لحظه به لحظه تا فتح قله او می شود و اورا خود می‌یابد. اگر از من بپرسید که مهاجرت برایم چه ثمری داشته و در طول این سالها چه به دست آوردم که از به دست آوردنش احساس قدرت می‌کنم به جرات می‌گویم که به تعداد انگشتان یک دست نمی رسد و آموختن در چنین مکتبی‌ یکی‌ از جدی‌ترین آنهاست.

 

نازنین ـ همکاری با سهیل پارسا به جرات یکی از نقاط عطف تحصیل جدی من در زمینه ی بازیگری بوده است

نازنین آذری

نازنین آذری

.

من با پیشینه ی فعالیت و تحصیل در زمینه ی هنرهای تجسمی و تاریخ هنر وارد این رشته شدم. قبل از بازیگری هنر برای من قابلیت به تصویر کشیدن دنیای ذهنی خودم با ابزاری مثل رنگ و نور در نقاشی و عکاسی بود. اما چیزی که نظر من را به بازیگری جلب کرد، قدرت خلق دنیای ذهنی شخصی دیگر با ابزاری مهیج تر، یعنی بدن و صدا بود. با حضور در کارگاه آقای پارسا به توانایی های بدنی و صوتی خودم به قدری آشنا شدم که حالا خوب می دانستم چقدر این ابزار که قسمتی از من هستند رو نمی شناسم. و چقدر در پوست خودم محدودم. در نتیجه برای هوشمند کردن ابزار و درکم از هنرهای نمایشی اصولی تر تلاش کردم. البته به عنوان هنرجو هنوز شگفتی های بسیاری هست که باید کشف کنم تا از محدودیت های قدرت اجرایی ام کم کنم.

در آخر،  تشویق ها، نظرات، و دلسوزی های آقای پارسای معلم که بیشتر از آقای پارسای کارگردان در کارگاه هایش تجربه می شود، همیشه ستودنی است.

 

 

آیا این همکاری ادامه خواهد داشت؟ چگونه؟

 

بهنام ـبله، سهیل این فرصت رو به من داده که در اثر بعدی کمپانی مدرن تایمز،Blood wedding، به عنوان یکی‌ از طراحان صدا همکاری حرفه‌ای داشته باشم.

 

علی ـ با وجود آنکه سهیل در عرصه ی تئاتر انگلیسی‌ زبان کانادا جایگاه ویژه ای‌ دارد و در زمره ی معدود هنرمندانی است که موفق شده است تنها از قبال هنر خود و نه شغل دیگری گذران زندگی‌ کند لیکن دلش بی‌ دریغ برای زبان مادریش و تئاتر روبه زوال آن بخصوص در خارج از ایران می‌تپد و معتقد است در صورت فراهم بودن امکانات مالی‌ در حدی معقول و استاندارد نه تنها مجلس مرغان بلکه کارهایی‌ به مراتب حرفه ای‌ تر و غنی تر در راستای حفظ و پویایی ی فرهنگ ایران در مهاجرت به انجام خواهد رساند. من و به گمانم تمامی بچه هایی که در حال حاضر با سهیل همکاری می کنند و خیلی‌ از علاقه مندان تئاتر و دوستانی که می شناسم از به وجود آمدن بستر و شرایط مساعد در راستای ادامه ی فعالیت سهیل پارسا و همکاری با او و جامه ی عمل پوشاندن به دغدغه ا‌ش با کمال میل استقبال می کنیم.

نازنین ـ تا زمانی که معلمی باشد تا در حضورش آزمون و خطا و پیشرفت کنم به فعالیت های خودم با گروه نمایشی سهیل پارسا ادامه خواهم داد

سهیل پارسا و گروه بازیگران در حال تمرین مجلس مرغان

سهیل پارسا و گروه بازیگران در حال تمرین مجلس مرغان

.

 

چه احساسی داری ازاینکه یک کمپانی تئاتری با مدیریت هنری یک ایرانی ـسهیل پارسا ـ در کانادا بیست و پنجمین سال تأسیسش را جشن می گیرد؟

 

بهنام ـ سهیل پارسا علاوه بر اینکه جوایز بسیاری در سطح بین‌المللی برده و کمپانی مدرن تایمز رو به یکی‌ از معتبرترین کمپانی‌های تئاتر دنیا تبدیل کرده، از جامعه ایرانی‌ هم غافل نشده و برای هنرمندان ایرانی‌ این امکان رو فراهم آورده تا تحت کارگردانی او نیز به روی صحنه بروند. واقعا ۲۵ سال کار تئاتر حرفه ای کردن آسون نیست. من که خیلی‌ خوشحالم از این همکاری و مردم رو به دیدن این نمایش دیدنی‌ دعوت می‌کنم.

علی ـ به عنوان یک مهاجر ایرانی‌ ی مخاطب تئاتر از آشنایی با یکی‌ از معتبر‌ترین کارگردان‌های معاصر تئاتر کانادا و شاید جهان احساس غرور می‌کنم و از صمیم قلب خوشحالم که در برگزاری جشن یک ربع قرن فعالیت و موفقیت بی‌ بدیل او سهم کوچکی دارم. امیدوارم مردمی که سنگ فرهنگی‌ غنی را به سینه می‌کوبند و از هر فرصتی در بالیدن به ایرانی بودن خویش دریغ نمی کنند و در تمول انگشت حیرت به دهان سایر مهاجران به این خاک دوخته اند، دستان سهیل پارسا و هر آن که بر تلطیف و ترویج انسانیت اصرار می ورزد را به گرمی‌ بفشارند.

 

نازنین ـ شدیدن احساس شگفتی و افتخار می کنم. 25 سال کار مستمر و فعالیت هنری بسیار با ارزش است. آقای پارسا 25 سال با تمام موانعی که برای یک مهاجر ایرانی وجود داشته، با خلق دنیای مدرن و متفاوت درونی اش برگرفته از ادبیات ایران و جهان با اجرای های مختلف داستان سرایی کرده است. از همه مهمتر این که در کنار این فعالیت ها، این کمپانی جوان اما پخته ی 25 ساله حالا صدایی امن برای ما تازه کارها هم هست. وجود کمپانی سهیل پارسا با کادر مجرب ایرانی کانادایی اش برای ما که آرمانهایی مشابه داریم خانه ی امید است.

آرزو می کنم این کمپانی و آقای پارسا با نگاهشان به هنرجویان تازه کاری مثل ما فرهنگ تشویق و احترام را سرمایه ای برای آینده ی جامعه ی ایرانیان کانادا بداند.


سهیل پارسا و “مدرن تایمز”از نگاهی دیگر

$
0
0

چند تن از هنرمندان، نویسندگان و استادان دانشگاه به کوتاهی از کمپانی مدرن تایمز و کار سهیل پارسا گفته اند.

 

دکتر سینتیا اشپرگر، استادیار و مدیر مدرسه تئاتر دانشگاه رایرسون

“I have a great deal of respect for The Modern Times company and its beautiful productions that are relevant, original, inter-cultural and authentic. While such praise could perhaps be bestowed on a few other companies there is no company in Toronto which has been more INCLUSIVE in its casting. Soheil Parsa has not just paid lip service or exacted tokenism to non-traditional casting but has actually practiced it. In this and its artistic approaches Modern Times is true to its name. Heartfelt congratulations on your 25th  Anniversary!”

Cynthia Ashperger, PhD

Associate Professor

Program Director – Acting

Ryerson Theatre School, FCAD

Ryerson University

modern-times-S

بالا از راست: غلامحسین نامی، سینتیا اشپرگر، اتوم اگویان وسط: رامین جهانبگلو، پیتر فاربریج، مهرانگیز کار پایین: باقر موذن، نیلوفر بیضایی، ریک نالز پوستر: مهدی پوریان

من احترام زیادی برای گروه مدرن تایمز و محصولات زیبایش که بجا، بدیع، بینا‌فرهنگی‌ و اصیل میباشند، قائلم. هر چند این تمجید را شاید بتوان نثار چند گروه نمایشی دیگر هم کرد، هیچ گروهی در تورونتو نیست که در انتخاب بازیگر به این اندازه در برگیرنده و فراگیر باشد. سهیل پارسا تنها در حرف یا برای ظاهر سازی به رویکرد غیر سنتی‌ در گزینش بازیگران نپرداخته است بلکه به آن عمل کرده است. در این مورد و در رویکرد‌های هنری ا‌ش، مدرن تایمز (دوران مدرن) حقیقتاً به نامش وفادار بوده است. تبریکات صمیمانه من به مناسبت ۲۵امین سالگرد!

***

اتوم اگویان، کارگردان برجسته ی سینما و تئاتر کانادا

“Over the years, Modern Times Stage Company has provided some of the most vivid and impressionable theatre I have seen in this city.  I have always been amazed by the harnessing of dramaturgical intelligence with an arresting visual design.  Particular emphasis has always been placed on the excellent work with actors, and the productions have often soared into a beautiful harmony of playfulness and deep cultural exploration.  I applaud the company on its 25th Anniversary and thank them for the tremendous gift they have brought to Toronto”

 Atom Egoyan, Canadian Film and Stage Director

در طول این سالیان، گروه نمایشی مدرن تایمز تعدادی از درخشان‌ترین و اثرگذار‌ترین نمایش‌هایی‌ را که در این شهر دیده‌ام ارائه کرده است. در مشاهده کار آنها، من پیوسته از مهار کردن و بهره برداری از ذکاوت نمایشی با یک طرّاحی بصری گیرا شگفت زده شده ام. در این کارها همواره تاکید ویژه‌ای بر کار فوق‌العاده با بازیگران شده است و محصولات هنری این گروه اغلب به سوی یک هماهنگی زیبا بین بازیگوشی و مکاشفه عمیق فرهنگی‌ اوج گرفته اند. من این گروه را در ۲۵امین سالگردش تشویق می‌‌کنم و از آنها به خاطر هدیه بی‌نظیری که به تورونتو آورده اند تشکر می‌‌کنم.

 

***

 

پیتر فاربریج، بازیگر برجسته ی تئاتر کانادا و همکار سهیل پارسا در تولیدات و بنیانگزاری کمپانی مدرن تایمز

I feel quite blessed to have been a part of this adventure for the past 25 years and especially for my long connection with Soheil. Soheil gave me freedom to explore theatre in ways that would not have been possible if our paths hadn’t crossed 29 years ago; as an actor, to have had another culture of theatre opened up to me has been a gift for which I will always give thanks. My thanks also to the Shahrvand for their support of the company, and to the audience from the Persian community who have come and enjoyed our work. It has been such a pleasure to perform for you over the years.

Peter Farbridge

من از اینکه در ۲۵ سال گذشته بخشی از این حکایت ماجراجویانه بوده‌ام احساس خوشبختی‌ و سعادت می‌‌کنم، به خصوص به خاطر ارتباط دیرینه‌‌ام با سهیل. سهیل به من آزادی داد که در تئاتر به شکلی‌ کاوش کنم که اگر ۲۹ سال پیش مسیرمان تلاقی نمی‌‌کرد برایم امکان پذیر نبود. به عنوان یک بازیگر، باز شدن فرهنگ دیگری از تئاتر به روی من همچون هدیه‌ای بوده است که من همیشه به خاطرش سپاسگزار خواهم بود. من همچنین از نشریه شهروند بابت حمایت از گروه ما و از جامعه ایرانی‌ که به تماشای کارهای ما آمده اند و از آنها لذت برده‌اند بسیار سپاسگزارم. اجرای نمایش برای شما در طی‌ این سالیان بسیار  لذت بخش بوده است.

***

 

ریک نالز، نشریه “نقد و بررسی تئاتر کانادا”

“The work of Modern Times Stage Company is stunning in its simplicity, clarity, and power. Modern Times is one of the most important theatre companies in the country right now, presenting the best of a new, intercultural Canada to the country and the world. Soheil Parsa, a modest man but one of the country’s best directors, is a national treasure. ”

Ric Knowles, Canadian Theatre Review

کار گروه نمایشی مدرن تایمز از نظر سادگی‌، روشنی و قدرتش به راستی‌ تکان دهنده است. مدرن تایمز یکی‌ از مهم‌ترین گروه‌های نمایشی حال حاضر کشور می‌‌باشد و بهترین وجهه کانادای جدید و چند فرهنگی‌ را به کشور و دنیا ارائه می‌‌دهد. سهیل پارسا، مردی که در عین فروتنی یکی‌ از بهترین کارگردانان این کشور می‌‌باشد، به راستی‌ یک گنجینه ملی‌ است.

***

نیلوفر بیضایی، نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر، فرانکفورت

سهیل پارسا را از سالهای دور نوجوانی ام از طریق صدایش می شناختم. به خانه مان زنگ می زد و با صدایی مهربان می گفت:”سهیل پارسا هستم. می توانم با آقای بیضایی صحبت کنم؟” او آن زمان دانشجوی تئاتر بود و از شاگردان پدرم، و من نوجوانی بودم که با وجود دغدغه های بسیار هنوز راه مشخصی در زندگی ام نرفته و نیافته بودم. سالها بعد از طریق تئاتر مرا یافت و دقیقا نمی دانم آیا به دنبال شماره ای از “آقای بیضایی” می گشت یا تماسش با من دلیل دیگری داشت. اما این بار می دانستم که سالهاست در کانادا یک کمپانی تئاتر دارد و به طور حرفه ای تئاتر کار می کند و او نیز می دانست که من در اروپا یک گروه تئاتر دارم و کارگردانی می کنم و نمایشنامه می نویسم. یادم است که از مشکلات کار تئاتر به زبان فارسی و برای مخاطب پراکنده ی ایرانی برایش گفتم و همچنین از وابستگی ام به این زبان که باعث می شد علیرغم تسلطم به زبان آلمانی به سختی های کار تئاتر فارسی زبان در تبعید تن دهم. همچنین به یاد می آورم که او از راه طولانی و سختی که طی کرده تا بتواند جایگاه خود را در تئاتر کانادا تثبیت کند، برایم گفت. ارتباط ما ادامه پیدا کرد و من همیشه دوست داشت بتوانم کاری از او ببینم. او نیز می گفت که دلش می خواهد کاری از من ببیند تا اینکه یک بار از من پرسید آیا مایلم نمایشی از خودم را در کانادا اجرا کنم. گفتم آری و او کار را پی گرفت تا سرانجام در سال 2009 ارتباط مرا با جشنواره ی هنری در تورنتو برقرار کرد و امکان دعوت نمایش “بوف کور” من به تورنتو فراهم شد. رفتن به تورنتو افق های جدید را در کار تئاتر من به وجود آورد و سرآغازی شد بر اجرای کارهای دیگرم در کانادا و آمریکا و من از این بابت از او بسیار ممنونم. آنچه در تورنتو مرا بسیار به وجد آورد و تحسین مرا برانگیخت، دیدن کاری بود از او. کاری که با عده ای جوان مشتاق کار تئاتر درباره ی فروغ فرخزاد در مدت کوتاه کارگردانی کرده بود. همیشه زمانی که یک تئاتر خوب می بینم، احساس خوشبختی می کنم و از شدت خوشحالی اشک در چشمانم جمع می شود. همین حال را بعد از دیدن کار بسیار خوب او داشتم. سهیل پارسا برای اینکه سهیل پارسا شود، بسیار تلاش کرده و حاصل این تلاش در کارش دیده می شود. به قول خودش در تئاتر راه میان بر وجود ندارد. او توانست تئاتر ایران را به کانادایی ها معرفی کند و در عین حال در تئاتر غرب هم نوآوری کند. پس سالگرد تاسیس کمپانی مدرن تایمز را که به همت و تلاش او و همراهانش توانسته جایگاهی اینچنین در تئاتر کانادا بیابد، با هم جشن بگیریم و به احترام او و هنرمندانی که از پس اینهمه سختی و تلاش سربلند بیرون آمده اند، از جا برخیزیم و کف بزنیم. تولد تئاترت مبارک، همکار مهربان و پر تلاش من.

***

دکتر رامین جهانبگلو، استاد فلسفه دانشگاه یورک:

سهیل پارسا از پرتوان‌ترین و شاخصترین کارگردانان تئاتر در جامعه ایرانیان خارج از کشور است. مؤلفه های موجود در آثار او ویژگی هایی را شامل میشوند که از منظری فلسفی و به مثابه ی هنری بهت زده از فجایع انسانی، مسائل عصر ما را صورتبندی و نقد میکنند.

نمایشنامه های سهیل پارسا می کوشند تا با فرم و زبان دراماتیک خاص خود، خودآگاهی انسانی از وضعیت اسفبار خویش در دنیای امروز را مطرح کنند. بدیهی است که رویکرد سهیل پارسا به مسائل انسان و دغدغه های عمیقاً فلسفی اش خاستگاه و منظری زیباشناختی دارند که قلمرو ناممکن را تجربه میکند. سهیل پارسا تنها اصالت تئاتر را بیانِ بیان ناپذیری امر ناممکن میداند و معتقد است که تنها از طریق چنین بیانی میتوان خلاء معنایی دنیای امروز را نشان داد. هنر پارسا هیچگاه با معنای ثابتی رو در رو نمیشود که از قبل در بطن نمایشنامه نهفته است، بلکه میخواهد به حوزه هایی ناشناخته از بیان دست یابد و قلمروهای ناممکن را کشف کند. رویکرد سهیل پارسا به هنر تئاتر به مثابه پیوند درونی میان امرِ دست نيافتنی و رمزگشایی است. در واقع، در تئاتر سهیل پارسا تحول مهم و بنیادینی ایجاد می شود. تحولی که اثر را به مثابه ی امری خودبنیاد، از کارکرد ایدئولوژیک رهایی می بخشد. بدین گونه پارسا درصدد بیرون کشیدن “پیامی” از درون نمایشنامه‌هایی‌ چون حلاج، “در انتظار گودو” و “بخشش” نیست. هدف او رفتن راهی‌ برای رسیدن به محتوای حقیقی‌ اثر است. تئاتر سهیل پارسا با تولید پرسشی مداوم، از هرگونه پاسخ قطعی پیشگیری می کند. نیچه میگفت: «نجات ما در آفریدن نهفته است نه در دانستن.» شاید بتوان گفت که در طول ۲۵سال گذشته تمامی‌ کوشش تئأتری سهیل پارسا در جهت تأکید بر جوهر آفرینندگی و معما بودنِ هنر بوده است.

***

 

مهرانگیز کار، حقوقدان و کوشنده ی حقوق بشر :

 

اساطیر ایرانی رها از محدوده زبان و مکان

سهیل اساطیر ایرانی را با خود به غرب آورده است. او آنها را به فضای هنری کانادا، به سبک تئاتر مدرن غرب معرفی کرده است. وقتی به نمایش آرش دعوت شدم، تصور می کردم روی یک صحنه بزرگ و با شکوه، آرش را خواهم دید. سهیل توانسته بود آرش را با امکانات حداقلی با همان شکوه اساطیری اش به تماشا بگذارد. بهرام بیضائی نمایشنامه آرش را در فضای تنگ فرهنگی ایران امروز با نثری به درخشش دانه های جواهر روایت کرده و سهیل این دانه ها را با صبر و حوصله به نخ کشیده و اهالی هنر تئاتر در کانادا را متوجه اسطوره ای کرده که اگر به زبان انگلیسی در کشور میزبان روی صحنه نمی آمد و شیوه های مدرن تئاتر غرب برای نمایش آن به کار گرفته نمی شد، آرش مثل بسیاری دیگر از پاره های فرهنگ اساطیری ایران، مهجور می ماند.

هنرمندی که می تواند اساطیر سرزمین خود را، هنگامی که ترک زادگاه تنها راه زنده ماندن است، با خود به سرزمین دیگری کوچ دهد، خود تبدیل به اسطوره می شود. دست کم از نگاه ما کوچنده ها که می دانیم خود را دوباره ساختن در سرزمینی دیگر و در محاصره دغدغه های معیشتی و سرگشتگی های آوارگی و در چالش با زبان و فرهنگی که آن را تمام و کمال نمی شناسیم، سهیل یک اعجازگر است. فرهنگ اساطیری زادگاهش را از قفس زبان و مکان و سبک های کهنه ی هنر تئاتر بیرون کشیده و پاره هایی از آن را با شکیبایی به نمایش می گذارد. آنها که نمایش های او را صحنه آرایی و بازیگری می کنند لزوما ایرانی نیستند.

در برابر سهیل تعظیم کنیم که اساطیر ایرانی را با خود به کشور میزبان کوچ داده. به آنها زبان سرزمین میزبان آموخته و آنها را به یاری سبک های مدرن تئاتر غرب، روی صحنه های نمایشی تورنتو آورده است. عمر آفرینندگی سهیل دراز باد.

***

 

باقر موذن، آهنگساز و نوازنده ی گیتار :

آقای سهیل پارسا انسانی فوق العاده و کارگردانی بی نظیر است. بهترین مکبثی که در 50 سال گذشته اجرا شده کار ایشان است. تنها کارگردان ایرانی است که می تواند و می داند موسیقی های مناسب با آثارش را انتخاب و سفارش دهد.

***

 

غلامحسین نامی، هنرمند و استاد نقاشی ایرانی ـ کانادایی

“در هنر راه میانبری وجود ندارد”، این سخن از سهیل پارسا است که 30 سال بعد از خروج اجباری از سرزمین خود و مهاجرت به کشور کانادا و مقاومت خستگی ناپذیرش در رویاروئی با دشواری ها، چالش ها و ترس های سال های اول مهاجرت و از طرفی اصرار او بر ادامه ی راه هنر که راه بی بازگشت او در زندگی بود، امروز اما او را در جایگاه یکی از پرکارترین و موفق ترین کارگردان های ایرانی تبار کانادائی، می بینیم.

او در دو دهه ی گذشته، جوایز بسیاری را در کانادا و جهان ازآن خود نموده است. با راه اندازی ی کمپانی (مدرن تایمز) با مشارکت و همکاری دوست کانادایی خود “پیتر فاربریج” در 25 سال پیش، آثار درخشانی از بهرام بیضائی، غلامحسین ساعدی، عباس نعلبندیان و دیگران و نیز آثاری از نمایشنامه نویسان بزرگ جهان، همچون ویلیام شکسپیر، آنتوان چخوف، اوژن یونسکو، ساموئل بکت، برتولت برشت و ژان ژنه را به صحنه برده است.

آثار نمایشی سهیل پارسا، به عنوان یک کارگردان آزاد و رها از همه ی چارچوب های سیاسی، مذهبی و اجتماعی، ابعادی فرافرهنگی و فراملیتی می یابند و نوعی حدیث نفس است و واکنشی به ضرورت های ژرف فردی خویش. آثار درخشانی که او بر صحنه ی تئاتر می آفریند، بیان واقعیت های روشن سیاسی و اجتماعی ی پیرامون خود و زمانه ی خود است، بی آنکه آدرس و نشانی از رویداد ویژه ای ارائه کند. او جهان را می بیند و جهانی دیگر می آفریند. اسطوره پردازی است بی “زمان” و “مکان” که موضوع “انسان امروز” دستمایه ی آفریده های اوست و از این روی، زبان آثار تئاتری او برای ایرانی و غیر ایرانی به روشنی قابل درک است.

سهیل پارسا، اگرچه برخوردار از پشتوانه ای غنی از تجربیات تئاتری سرزمین خود و آگاه به سنت های ادبی و متون نمایشی ی ایرانی است، اما هنرمندی است ساختارشکن و “آوانگارد”، که پیام خود را به نوترین شکل تئاتری و زبانی جهانی به بینندگان آثار خود انتقال می دهد. او در کشور چند ملیتی کانادا به عنوان یک هنرمند مهاجر ایرانی که فرهنگ و هنر ملی خویش را ارج می نهد، در شناساندن میراث های فرهنگی و هنری سرزمین خود به جامعه ی هنری کشور کانادا سهم تعیین کننده و ارزشمندی دارد. کلام آخر اینکه، او یک شهروند جهان است که ریشه در خاک ایران دارد.

***

لومیناتو 2014، با زنان و مردان پینا باوش/ شهرام تابع محمدی

$
0
0

لومیناتوی امسال آنی نبود که در این سال های گذشته دیده بودم. انگار خواسته باشند امسال را هر جور شده سر کنند تا سال دیگر چه پیش آید. این جشنواره هیچ وقت نخواست مشکلات مالی اش را پنهان کند. مهم ترین این ها سرمایه گذاری کلانی بود که روی نمایش پرخرج هزار و یک شب انجام داد که دو سال پیش اجرا شد اما به رغم زیبایی های هنری اش نتوانست حتا مخارج اولیه را برگرداند. افزون بر این، تقریبا دو سوم برنامه های جشنواره رایگان است که وابستگی جشنواره به کمک های دولتی و خصوصی را بیشتر می کند. از آن پس جشنواره مجبور شد مواظب دخل و خرجش باشد و دنبال برنامه های کم خرج تر باشد. پارسال به هر شکل توانست با یکی دو برنامه پرخرج که خوشبختانه با استقبال بزرگی هم روبرو شدند سطح کار حرفه ای سال های پیش را حفظ کند. اما امسال شرایط مالی برای جشنواره ها بسیار سخت تر از سال های گذشته هست و همه بی هیچ استثنایی از این شرایط آسیب دیده اند. این آسیب برای جشنواره پرخرجی مثل لومیناتو بسیار چشمگیر است. لومیناتو جشنواره باارزش و بی نظیری در سطح آمریکای شمالی است. خیلی حیف می شود اگر نتواند به کار ادامه دهد.

بهترین بخش جشنواره امسال بزرگداشت پینا باوش کارگردان و رقص چرخان آلمانی بود که چهار سال پیش با سرطان از دنیا رفت. این بزرگداشت شامل اجرای صحنه ای “کنتاکتهوف” (Kontakthof) یکی از کارهای زیبای باوش، نمایش فیلم “شکایت های یک شهبانو” (Complaints of an Empress) ساخته پینا باوش، و نمایش فیلم زیبای “پینا” (Pina) از ویم وندرس می شد. به جز این، یکی دو کار درخور ذکر هم دیدم. یکی “سنگ در دهانش” (Stones in Her Mouth) از نیوزیلند و دیگری “خیلی آبی” (So Blue) از لوییس لوکاوالیه، رقصنده کانادایی.

پینا باش

پینا باوش

پینا باوش با زنان و مردانش

به دیدن رقص- نمایش “کنتاکتهوف” که می رفتم هم پیش و هم پس از نمایش چند نفر بی هیچ زمینه ای سر صحبت را درباره آن باز کردند. اول پیش از نمایش بود که جایی نشستم غذایی بخورم. زن و مرد میز بغل بی مقدمه پرسیدند به دیدن کنتاکتهوف می روی؟ (شاید شنیدند که به ویترس گفتم عجله دارم). گفتند آن ها هم همان جا می روند. چشمان شان برق می زد و انگار طاقت نیم ساعتی که مانده بود را نداشتند. بعد از نمایش هم باز در پارکینگ وقتی سوار ماشین می شدم زن دیگری پرسید از “کنتاکتهوف” می آیی؟ و شروع کرد با هیجان نظرش را گفتن و این که همین نمایش را سی سال پیش هم در تورونتو دیده بوده. این بار دیگر هیچ دلیلی نبود که فکر کنم رفتاری کردم که او متوجه شود از کجا می آیم. تنها به نظرم رسید چقدر مردم برای یک کار خوب ارزش قائلند و ابایی ندارند که ادب سنتی کانادایی را کنار بگذارند و هیجان شان را با یک غریبه شریک شوند. این را در تشویق بیننده ها در پایان برنامه هم می شد دید. “کنتاکتهوف” از آن دست کارهای ماندنی است که سی و چند سال بعد از نوشته شدنش هنوز هم بیننده را به اندازه روز اول به شوق می آورد، انگار برای چندمین بار “در انتظار گودو” یا “پیک نیک در میدان جنگ” را ببینی.

کنتاکتهوف یک کلمه خود ساخته است که می توان آن را سالن دیدار یا سالن تماس ترجمه کرد. پینا باوش در این ساخته 1978اش به رابطه زن و مرد در چارچوب یک سالن رقص می پردازد. سالن یادآور دهه 1930 است. موسیقی هم همین طور. اما لباس ها از دو سه دهه بعدتر انتخاب شده اند. در اولین صحنه، زنان و مردان یک به یک یا با هم به جلو صحنه می آیند و با حرکت هایی یکنواخت و مشابه خود را در آیینه ای که نیست برانداز می کنند: صورت، لباس، دندان ها، کفش، و کف و پشت دست ها. همه چیز آماده است برای رقص جفت گیری. از آن پس بیننده فرصت پیدا می کند تا در یک رقص ـ نمایش سه ساعته به پنهانی ترین لایه های شخصیت این آدم ها ـ و البته خودش ـ راه پیدا کند: مردان و زنانی با شخصیت های مختلف که اغلب از یک کلیشه رفتاری برخوردارند. مردی که با یک موش مرده دنبال یک زن می کند و از جیغ زدن هایش لذت می برد. زنی که مردش را دارلینگ خطاب می کند و به فراخور شرایط این کلمه معنایی عاشقانه یا توهین آمیز پیدا می کند. زنان و مردانی که با حرص به دنبال جلب توجه یکدیگر می روند و بعد چنان خسته در آغوش هم می رقصند که گویی چاره دیگری ندارند.

پینا باوش یک نابغه بود. از آن دست که در هر نسل تنها چندتایی از آن ها ظهور می کنند. یک نابغه هنری فراتر از یک هنرمند معمول مرزهای خلاقیت را پس می راند و بر جایگاهی می نشیند که پیش از او کسی بر آن تکیه نزده است. او نه تنها در زمینه فکری گفتمان جدیدی را طرح می کند که پیشینیانش به آن بی توجه بوده اند، بلکه در زمینه تکنیک هم نوآوری هایی دارد که او را از همتایانش جدا می کند. این است که تنهایی صفت مشترک چنین هنرمندانی است. اگر بخواهم از هنرمندان زنده مثال بیاورم می توانم در زمینه رقص به اکرم خان اشاره کنم یا در زمینه ادبیات به لئونارد کوهن و در زمینه سینما از وودی آلن، عباس کیارستمی، و میکائیل هانکه نام ببرم. جمله مشهوری که از پینا باوش بسیار نقل می شود این است که “من به حرکت های آدم ها علاقه ای ندارم بلکه دنبال آن چیزهایی هستم که این حرکت ها را باعث می شوند.” همین کاوش در لایه های زیرین روح بشر است که پینا را از دیگر هنرمندان جدا می کند. توضیح های معمول برای رفتارهای آدمیان ـ مثل جنسیت، نژاد، و طبقه اجتماعی ـ پینا را قانع نمی کند. او این لایه ها را پس می زند تا به عناصر خالص تری برسد که اول تر از این پدیده ها وجود داشته اند و مستقل از آن ها عمل می کنند، مثل هوس، حرص، شهوت، قدرت، و نیاز. از این دیدگاه همان طور که ماده از اتم ها درست شده است رفتار انسانی هم از این عناصر شکل گرفته اند. و تنها در لایه های بالاتر است که این عناصر به وسیله جنسیت، نژاد، طبقه اجتماعی و مثل آن شکل های متفاوت می گیرند و مثلا هوس در زن به شکلی متفاوت از مرد بروز پیدا می کند، و قدرت برای یک سفیدپوست اروپایی معنایی متفاوت از آن برای یک تیره پوست ایرانی یا عرب می یابد، و اگر از یک ثروتمند درباره شهوت بپرسی جوابی متفاوت از یک فقیر خواهی گرفت.

پینا باوش در هنرش به دنبال آن عناصر اول است. او نه تنها حرکات کاراکترهایش بلکه ذهنیت آنان را آنقدر تجزیه می کند تا به آن عناصر اول دست پیدا کند. و وقتی دست پیدا کرد آن ها را به شکل های متفاوتی در کنار هم می چیند و بازسازی شان می کند. انگار که دیواری را خراب کنید و با آجرهایش ساختمانی دیگر بسازید. این کار را پینا با تکرار موتیف هایی در فرم های مختلف انجام می دهد. مثلا در “کنتاکتهوف” صحنه ای است که زنی ـ که به نظر می رسد مربی رقص است ـ با تحکم از مرد می خواهد یک رقص “آبدار” نشانش بدهد و در عین حال از هر حرکت کوچک مرد ایراد می گیرد. به مرد می گوید کتش را بالا بزند تا باسنش برجسته تر به چشم آید مرد اگر چه هرچه زن می گوید را تکرار می کند تا جایی که با اطوارهای اغراق آمیز خود بیننده را به خنده می اندازد، اما هیچ گاه نمی تواند رضایت زن را جلب کند. همین موتیف را پینا در ساخته دیگرش، “والتس” (Walzer) تکرار می کند. اما این بار مربی و شاگرد هر دو مرد هستند تنها این که شاگرد یک تیره پوست هندی ـ پاکستانی است. به این ترتیب، گفتمان قدرت که در “کنتاکتهوف” در قالب جنسیت خودش را نشان می دهد در “والتس” شکل نژادی به خودش می گیرد اگرچه رفتارها و حتا دیالوگ ها همان هستند.

نمونه دیگر این بازسازی در قالب های متفاوت صحنه ای است که در آن زن ها در یک سوی سالن به دیوار چسبیده اند و رقصی تند و بی معنا اما به وضوح هوس آلود می کنند. مردان در سوی دیگر سالن روی صندلی های شان نشسته اند و با دست های شان رقصی تند و بی معنا اما به وضوح حریص می کنند و خود و صندلی را به سوی زنان می کشانند. چند صحنه بعد همین را دوباره می بینیم اگرچه این بار این مردان هستند که پشت به دیوار دیوانه وار می رقصند و زنان برای تصاحب آن ها از سوی دیگر سالن خود و صندلی شان را به سوی آنان می کشانند.

پینا فارغ از تحلیل های معمول تعبیر جدیدی از عشق و نفرت، زن و مرد، خودخواهی و دیگر خواهی، و مبارزه و تسلیم به دست می دهد. اما زیبایی کار او در این است که نگاهش به زن و مرد همیشه تیره و تار نیست. صحنه های زیادی در “کنتاکتهوف” و کارهای دیگر پینا می توان مثال زد که در رثای عشق و زیبایی رابطه زن و مرد ساخته شده اند. برای نمونه، در صحنه ای که دو سه بار در “کنتاکتهوف” تکرار می شود مردان یا زنان فرم نامفهومی به دست و پا و بدن شان می دهند و در همان حالت مجسمه می شوند. تنها وقتی که جفت شان به آن ها می پیوندد هست که آن فرم نامفهوم ناگهان معنا پیدا می کند. مثلا مردی را می بینیم که دو دستش در هوا معلق مانده اند و وقتی زنی به او می پیوندد و صورتش را در خالی بین دو دستان مرد جا می دهد تصویر کامل می شود و معنا پیدا می کند. زن و مرد تنها در کنار هم است که معنا پیدا می کنند و کامل می شوند

Pina-S.

در ادامه همین بینش، پینا مفهوم عشق را از رابطه دو جنس مخالف فراتر می برد و به آن معنایی عام می بخشد. در “کنتاکتهوف” که کاری نسبتا قدیمی است اولین جرقه های این بینش را در یکی دو صحنه که در آن ها دو هم جنس حرکتی عاشقانه را نمایش می دهند می بینیم. در کارهای بعدی پینا بیشتر با چنین موتیف هایی برخورد می کنیم.

تجزیه به عناصر اول که در بالا گفتم به ذهنیت کاراکترها محدود نمی شود بلکه عرصه تکنیک را هم در بر می گیرد. پینا حرکت های رقص را تا آن جا تجزیه می کند که تبدیل به حرکات ساده ای می شوند که هر کسی ـ حتا اگر آموزش رقص هم ندیده باشد ـ از عهده انجام شان بر می آید. برای نمونه، “کنتاکتهوف” تاکنون چندین بار با بازیگران و نابازیگران مختلف اجرا شده. در یکی از این اجراها در لندن تمام بیست و سه کاراکتر از بین نابازیگران بالای شصت سال انتخاب شده بودند. در باقی اجراها ـ از جمله اجرای تورونتو ـ بازیگران از گروه های سنی مختلف و ملیت های گوناگون برگزیده می شوند. پینا باوش با استفاده از بازیگرانی که نه لزوما زیبا هستند، نه لزوما جوان، و نه لزوما سفیدپوست، تابویی در رقص مدرن را می شکند که هنوز هم در دهه دوم از هزاره سوم بسیاری حتا جرأت نزدیک شدن به آن را ندارند.

برای آن ها که دوست دارند کارهای پینا باوش را بیشتر ببینند یکی دیگر از ساخته های او به نام “ماه کامل” (Vollmond) در روزهای 7 و 8 نوامبر در آتاوا و 12 تا 15 نوامبر در مونترآل اجرا خواهد شد. این رقص ـ نمایش به تورونتو نخواهد آمد.

شکایت های یک شهبانو Complaints of an Empress

این فیلم را پینا در سال 1986 بر اساس چند تا از رقص ـ نمایش هایش ساخت. “شکایت های یک شهبانو” را با هیچ معیاری نمی توان یک فیلم خوب دانست. بخصوص بعد از این که ویم وندرس “پینا” (Pina) را با مضمونی مشابه “شکایت های یک شهبانو” ساخت سطح توقع را چنان بالا برد که فیلم پینا باوش یک ساخته تجربی دانشجویی به حساب می آید. اما اگر از ساختار فیلم بگذریم و به آن به شکل تصاویری از کارهای پینا نگاه کنیم بیشتر می توانیم از آن لذت ببریم. دیدگاه پینا در این فیلم بسیار تلخ است. در این جا او به موضوع هایی مثل گمشدگی، رها شدگی، و ناتوانی می پردازد. در آغاز فیلم با زنی روبرو می شویم که با لباس باله و کفش پاشنه بلند در گل و لای یک بیابان این سو و آن سو می رود. او را چندین بار در طول فیلم ملاقات می کنیم که هربار گمشده تر از پیش است و لباس آغشته در گل اش چنان سنگین شده که از بدنش پایین لغزیده و پستان های چروکیده اش پیدا است و او دیگر برعکس صحنه های آغازین هیچ اهمیت نمی دهد که آن ها را بپوشاند. همین طور دختر بچه ای ـ که زن میان سالی نقشش را بازی می کند ـ در جنگلی گم شده و مادرش را صدا می کند. و پیرمردانی در بیابانی به دنبال چیزی می گردند. لباس های دهه چهل و پنجاه اینان این تصور را به وجود می آورد که گویی همه این سال ها را دنبال گمشده شان گشته اند.

نبود یک رابطه ارگانیک بین این صحنه ها فیلم را از پا می اندازد و موفق به جلب همراهی بیننده نمی شود.

سنگ در دهانش Stones in Her Mouth

“سنگ در دهانش” رقصی است از نیوزیلند و بر اساس موسیقی و فولکلور بومیان آن دیار. اگرچه کاری درخور نبود، اما چند نوآوری مهم آن را دیدنی کرده بود. مثلا این که تمام نمایش در صحنه ای نیم تاریک پیش می رفت و چون بازیگران هم لباس سیاه پوشیده بودند تنها تصویری مبهم از چهره و دستان شان را می شد دید. آیا این تکنیک اشاره ای به محو شدن تدریجی فرهنگ بومیان نیوزیلند داشت؟ شاید!

نور اصلی از نواری نورانی که در جلو صحنه قرار داشت تامین می شد. پرده ای در ته صحنه سایه بازیگران را بر خود داشت. سایه ها با پس و پیش رفتن بازیگران کوچک و بزرگ می شدند و در آن تاریکی تصویری سوررئال ایجاد می کردند.

pina-bausch-wim-wenders

خیلی آبیSo Blue

لوئیس لوکاوالیه از رقصندگان پرآوازه کانادا است. بروشور جشنواره او را ترکیبی از دیوید بوی و تیلدا سوانسون می داند که بهتر از این نمی شد او را معرفی کرد. او ساکن مونترآل است و تا همین چندی پیش با گروه رقص لالالا هیومن استپس (La La La Human Steps) همکاری می کرد. “خیلی آبی” اولین کار رقص ـ پردازی او است. “خیلی آبی” رقص مدرن بر خاستگاهی آبستره است با موسیقی ای که از المان های ایرانی و عرب بهره برده است.

بخش اول “خیلی آبی” رقص تکی لوئیس لوکاوالیه بود. در بخش دوم فردریک تاورنینی هم به او پیوست. با این حال نیمی از نیمه دوم را هم این دو جدای از هم رقصیدند. تنها در پانزده یا بیست دقیقه آخر بود که این دو با هم رقصیدند و بهترین بخش برنامه را خلق کردند. ارتباط زنده ای که این دو با هم برقرار می کردند بود نمایش را نجات داد. این که چرا لوکاوالیه در بخش اول بر رقص تک نفره تاکید داشت را من نمی فهمم. به نظر من بسیار طبیعی می آمد که بخش دو نفره را به تمام نمایش گسترش می داد. در این بخش حرکت های لوئیس و فردریک بی آن که به نمادهای رمانتیک نزدیک شود در محدوده رقص آبستره باقی ماند و تصویری بکر و متفاوت پدید آورد.

* دكتر شهرام تابع‌محمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بيشتر در زمينه سينما و گاه در زمينه‌هاى ديگر هنر و سياست مى‌نويسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال 2001 بنیاد نهاد.

shahramtabe@yahoo.ca

بیست و پنج سال در جستجوی معنا!/ فرح طاهری

$
0
0

گفت وگو با سهیل پارسا، کارگردان هنری گروه مدرن تایمز

سهیل پارسا بنیانگذار و کارگردان هنری گروه Modern Times (عصر جدید) فارغ التحصیل رشته هنرهای نمایشی از “دانشکده هنرهای زیبا”ی دانشگاه تهران است. بعد از انقلاب، سهیل در 29 سالگی ایران را ترک و همراه با خانواده اش در سال 1984 به کانادا مهاجرت می کند. او تحصیلاتش را در رشته هنرهای نمایشی در دانشگاه یورک تورنتو ادامه داده و در سال 1989 با همکار کانادایی اش، پیتر فاربریج، کمپانی تئاتری “مدرن تایمز” را تاسیس می کند. “مدرن تایمز” در شیوه اجرایی نمایش هایش متاثر از فرهنگ شرق بخصوص فرهنگ ایرانی ست.

“مدرن تایمز” به رهبری سهیل پارسا برای نوآوریهای هنری و تلفیق هنرهای شرق و غرب به عنوان یکی از مهمترین کمپانی های تئاتری در کانادا شناخته شده است.

سهیل پارسا در عرض 25 سال گذشته بیش از 30 نمایش برای “مدرن تایمز” کارگردانی کرده است.

او به غیر از نمایشنامه های کلاسیک غربی و نمایشنامه های کانادایی، تا به حال هفت اثر از آثار نمایشنامه نویسان ایرانی را ترجمه، کارگردانی و به مخاطبان کانادایی اش معرفی کرده است. در ماه مارچ 2008، ترجمه های چهار نمایشنامه ایرانی به زبان انگلیسی برای اولین بار توسط یک ناشر کانادایی زیر عنوان نمایشنامه های ایرانی “داستان هایی از بارش مهر و مرگ” به چاپ رسید

.

تولیدات گروه “مدرن تایمز” به کارگردانی سهیل پارسا تاکنون بیش از 50 بار نامزد جایزه معتبر تئاتری Dora در تورنتو شده و 10 بار این جایزه را از آن خود کرده است.

در سال 2007 و 2010 سهیل همراه با سه کارگردان دیگر در راس بهترین کارگردان های تئاتری کانادا قرار گرفت و نامزد جایزه Siminovitch معتبرترین جایزه ی تئاتری کانادا شد.

پنجشنبه ی آینده، 26 جون 2014، جشن تولد بیست و پنج سالگی “مدرن تایمز” است. جامعه ی ایرانی تورنتو و کانادا آنقدر بزرگ و با اعتماد بنفس شده که قدر دستاوردهای مادی و معنوی اش را در کشور میزبان بداند و جشن بگیرد. در این جشن نمایش “منطق الطیر” نوشته ی فریدالدین عطار نیشابوری به کارگردانی سهیل پارسا، به زبان فارسی در مرکز هنرهای نمایشی ریچموندهیل اجرا می شود.

با هم مروری می کنیم بر کارنامه ی هنری سهیل پارسا و آنچه که در این بیست و پنج سال بر او گذشته است.

سهیل پارسا

سهیل پارسا

 

در آستانه ی بیست و پنجمین سال تولد کمپانی مدرن تایمز یا عصر جدید هستیم. زمانی که داشتی این کمپانی را به دنیا می آوردی، در چشم انداز آینده، بیست و پنج سالگی اش را می دیدی؟

ـ نه. من دقیقا بیست و پنج سال بعد را نمی دیدم و نمی دانستم واقعا چه اتفاقی خواهد افتاد. شاید هم در آن سن و سال و در آن مرحله که داشتم کمپانی را با همکار کانادایی ام، پیتر فاربریج، تأسیس می کردم، خیلی برایم مهم نبود که چند سال دوام خواهیم آورد. چون می دانستیم بسیاری از کمپانی های مستقل کانادایی بیش از یکی دو سال و حداکثر تا پنج سال نتوانسته اند ادامه بدهند. در نتیجه ما زیاد مطمئن نبودیم که تا کجا ادامه خواهیم داد و به کجا خواهیم رسید.

شروع مدرن تایمز آغاز یک سفر بود برای ما، سفری به ناشناخته ها. وقتی که سفری را به ناشناخته آغاز می کنی، یک نوع کشف کردن است. خودت را، زبان هنری ات را کشف می کنی و آنقدر به انتهای سفر فکر نمی کنی. من تصویری از انتهای سفر برای خودم ترسیم نکرده بودم. فکر نمی کردم که می خواهم بزرگترین کمپانی تئاتری دنیا را تاسیس کنم. برای من دلیل تأسیسش این بود که می خواستم کارهای تئاتری که دوست دارم تولید کنم. کارهایی که عاشقانه دوست داشتم و به عنوان یک انسان، از نظر هنری و اجتماعی ارضا شوم. حالا که دارم به این بیست و پنج سال نگاه می کنم برایم کمی شوکه آور است. فکر می کنم چقدر سریع گذشت، و از طرف دیگر این را موفقیتی بزرگ می دانم: 25 سال دوام آوردن در سیستم حرفه ای تئاتر کانادا.

از اول می خواستی که مخاطب ات انگلیسی زبان ها و کانادایی ها باشند، یا در فکر نمایش های فارسی زبان هم بودی؟

ـ چون من اینجا دانشگاه رفتم و به انگلیسی درس خواندم و می خواستم مخاطب گسترده تری داشته باشم، ضمن اینکه مخاطب ایرانی بسیار محدود بود- جامعه ی ایرانی در دهه ی هشتاد بیش از ده، پانزده هزار نفر نبودند، حالا البته حدود دویست هزار نفر است – فکر نمی کردم که بتوانم مخاطب خاصی در جامعه ی ایرانی داشته باشم. همچنین می خواستم کار حرفه ای ارائه بدهم و بازیگر حرفه ای ایرانی در آن زمان بسیار محدود بود. جدا از اینکه مایل بودم در جامعه ی میزبان ادغام شوم و شکل بگیرم و تولیداتم را با جامعه ی میزبان و با هنرمندانی که در این کشور هستند، شکل بدهم.

الان که به گذشته نگاه می کنی فراز و نشیب هایش را می بینی، چه سختی هایی در این راه داشتی و دستاوردهایش را اگر بخواهی فشرده بگویی چیست؟

ـ این سفر، سفر پر هیجان و پرمخاطره ای بود. من بیشتر از کلمه ی سفر استفاده می کنم شاید این به نوعی مربوط می شود به “کنفرانس پرندگان” که داریم روی آن کار می کنیم. زندگی من با کارهایی که می کنم، ادغام شده. این سفر بیست و پنج ساله، سفر پر چالش و گاه سختی بود، اما هرگز کسالت آور و خسته کننده نبود. به عنوان یک ایرانی در تئاتر کانادا وارد شدن، بزرگترین چالش من بود. ایرانی بودن من، آن زمان مسئله بود. بسیاری فکر می کردند ما را چه به تئاتر، آن هم تئاتر که هنر خاصی است. در نتیجه از طرف جامعه ی کانادایی من با مقاومت زیادی مواجه بودم، البته نه همه ی آنها، هنرمندانی بودند که مرا دوست داشتند و به کارم احترام می گذاشتند. در مجموع من برای بسیاری پدیده ی جدیدی بودم چون تا قبل از آن فرد غیرکانادایی کمتر در این حوزه دیده شده بود.

ده سال اول خیلی سخت بود، نمی توانستم از طریق تئاتر زندگی کنم، کارهای مختلف می کردم تا بتوانم کمپانی ام را ساپورت کنم، چون آنقدر درآمد نداشت که به من حقوقی بدهد، و حتی برای کارهایم آنقدر دریافت نمی کردم. مجبور بودم با هنرپیشه های حرفه ای کار کنم و حتی اگر کمک های دولتی می گرفتم به خودم کمترین میزان می رسید چون مجبور بودم به آنها بیشتر پرداخت کنم. در ده سال اول، پیتزا دیلیوری کردم، اتوبوس راندم، روزنامه پخش کردم، در کافی شاپ کار کردم، و اصلا هم شرمگین نیستم از گفتنش. اینها در شرایطی بود که داشتم کار تولید می کردم و کمپانی ام را سر پا نگه می داشتم. مقاومتی که با آن مواجه بودم، برای من چالش خوبی بود و من از این چالش خوب استفاده کردم. سعی کردم تلخ نباشم، سعی کردم که این باعث نشود که بنشینم و نق بزنم، و از زندگی شکایت کنم. به این نتیجه رسیدم که این جور مقاومت ها و این جور فشارها و تعصب ها در تمام کشورها و در تمام اقوام وجود دارد، و هیچوقت اجازه ندادم این ها سد راه من بشود و باعث شود من انگ تعصب و تبعیض نژادی به این و آن بزنم. به هر حال سال های سختی را طی کردم ولی خوشحالم که سرفراز جلو آمدم و جزو یکی از بهترین کارگردان های این کشور شناخته شدم و از این نظر احساس خوبی دارم.

چند نمایش ایرانی را به انگلیسی اجرا کردید و چند نمایش به فارسی؟

ـ هفت اثر از آثار برجسته ی تئاتر ایران بوده. پنج اثر از استادم بهرام بیضایی بوده که من به ایشان مدیونم و از مهمترین اشخاصی بوده که در زندگی هنری من تأثیر گذاشته. از آقای بیضایی “سلندر”، “چهار صندوق”، “هشتمین سفر سندباد”، “مرگ یزدگرد” و “آرش” را با همکار کانادایی ام پیتر فاربریج ترجمه و به صورت حرفه ای با هنرپیشه های کانادایی کار کردم. از آقای نعلبندیان”داستان هایی از بارش مهر و مرگ” را ترجمه کردیم، و نمایشی از محمد رحمانیان به نام “مصاحبه” و نمایشی از زنده یاد غلامحسین ساعدی به نام “آی با کلاه آی بی کلاه” همه اینها را به زبان انگلیسی ترجمه و به صورت حرفه ای اجرا کردیم. دو سه تا از این نمایش ها موفق تر از بقیه بود. یکی آرش آقای بیضایی بود که به سه زبان ترجمه شد، انگلیسی، اسپانیایی و صرب و کروات و بجز کانادا در کشورهای کلمبیا، کوبا، بوسنی اجرا شده و در کشورهای دیگر هم در حال ترجمه و کار هست. نمایش “مرگ یزدگرد” و “داستان هایی از بارش مهر و مرگ” جایزه دورا را برای بهترین متن نمایشی گرفتند و برای من افتخاری بود که دو نمایش ایرانی در بین این همه نمایش کانادایی جایزه بهترین متن نمایشی را بگیرند.

من به زبان فارسی به صورت حرفه ای در کانادا کار نکردم و دو کاری هم که کردم در حد آموزشی و دانشجویی بوده و خیلی هم از آن راضی بودم و این به این معنی نیست که اینها ارزش کمتری برای من داشته. یکی “هنگامی که حادثه اخطار می شود” که براساس شعرهای احمد شاملو و فروغ فرخزاد بود و این یکی “منطق الطیر” است.

سهیل پارسا بازیگرانش را رهبری می کند

سهیل پارسا بازیگرانش را رهبری می کند

“منطق الطیر” اثر عارف و فیلسوف برجسته ایرانی فریدالدین عطار نیشابوری چگونه شکل گرفت؟

ـ من از سه سال پیش کلاس های بازیگری ام را در بنیاد فرهنگی پریا تأسیس کردم و در این سه سال با حدود بیست و پنج تا سی جوان ایرانی کار کردم. یکی از کارهایی که تعلیم می دهم کار با متن نمایشی است. چگونه متن را بخوانیم و استفاده کنیم. این یک شعر ایرانی ست که تبدیل به متن نمایشی شده. برایم مهم بود که جوانان ایرانی آثار کلاسیک ایرانی را درست بخوانند همانطور که آنهایی که در کشورهای انگلیسی زبان زندگی می کنند می توانند شکسپیر را بخوانند. برای من این مسئله بود که چرا جوانان ما نمی توانند متن های کلاسیک را درست بخوانند، برای همین این متن را انتخاب کردم که با یک تیر دو نشان بزنم. هم کار آموزشی تئاتر کنم و هم متنی را که دارم استفاده می کنم متن کلاسیک ادبیات ایران باشد. ایده ی اولیه تدریس بود به مرور که کار جلو رفت دیدم تأثیر مثبتی گذاشته. من کمک کردم که بچه ها متن را بفهمند و بتوانند به تماشاچی منتقل کنند. وقتی این اتفاق افتاد من بسیار تشویق شدم و تصمیم گرفتم که با حضور همین بچه ها یک کار کارگاهی با منطق الطیر داشته باشیم. نتیجه را در جشنواره تیرگان به صورت یک کار کارگاهی با حدود هجده بازیگر روی صحنه بردیم که خیلی موفق بود. در نتیجه تصمیم گرفتیم این کار دوباره به مناسبت بیست و پنجمین سال تأسیس کمپانی مدرن تایمز تکرار کنیم چون خیلی ها این را در تیرگان ندیدند.

یکی دیگر اینکه من متنی را که برای نمایش انتخاب می کنم، عمیقا بهش معتقدم و همینجوری یک نمایش را انتخاب نمی کنم. من عمیقا به منطق الطیر عطار عشق می ورزم. داستان به صورت تمثیلی داستان مرغانی ست که به رهبری هدهد برای یافتن سیمرغ که همان خدا، حقیقت و جوهر هستی است سفری پرمخاطره را آغاز می کنند و باید از “هفت وادی” بگذرند. بسیاری از پرندگان در این سفر برای کشف حقیقت جانشان را از دست می دهند و یا در نیمه ی راه پشیمان می شوند و برمی گردند. آن سی مرغی که به مقصد می رسند، سیمرغ را می یابند. سیمرغ آینه ای است در برابر آنان، آنان در آینه خودشان را می بینند، پس سیمرغ خود آنانند، حقیقت در وجود خود آنان است.

من این اسطوره را خیلی دوست دارم. این اسطوره در زبان های مختلف در جهان اجرا شده ولی متأسفانه به زبان فارسی اجرا نشده است. ما برای گنجینه های ادبی خودمان زیاد اهمیتی قائل نمی شویم. اولین کسی که این شعر را تبدیل به نمایش می کند یک کارگردان برجسته ی انگلیسی است به نام پیتر بروک، او در سال 1979 که ما داشتیم توی ایران انقلاب می کردیم و می خواستیم دنیا را عوض کنیم، منطق الطیر عطار را تبدیل به یک اثر نمایشی کرد.

آیا ممکن است این را در آینده به انگلیسی هم اجرا کنید؟

ـ امکانش هست. من این را در مدارس هنری اینجا به صورت کارگاهی کار کرده ام ولی به صورت حرفه ای ممکن است تا یکی، دو سال دیگر تولیدش کنم.

 

از کار با نابازیگران چه تجربه ای به دست آوردی؟

ـ کمی سخت است. چون من به عنوان یک کارگردان تئاتر، کارم کارگردانی ست و وقتی با بازیگرانی که تجربه ی بازیگری ندارند و آموزش ندیده اند، کار می کنم، باید انرژی بیشتری بگذارم، یعنی باید هم آموزش بدهم و هم کارگردانی کنم، ولی جوابی که در آخر می گیرم ارضاکننده است. هر روز که کلاسم تمام می شود خیس عرق هستم و انگار کوه کنده ام، چون هم از لحاظ روحی و هم فیزیکی بچه ها را به چالش می کشم و فقط نمی نشینم و سخنرانی کنم، من این را وظیفه ی خودم می دانم که با جوانان مشتاق اینجا کار کنم و تجربه ام را به آنها منتقل کنم. آنها هم مشتاقند و مرتب می آیند.

جشن بیست و پنجمین سال را چه کسی برگزار می کند؟

ـ این جشن را کمپانی برگزار می کند و برایم مهم بود که این جشن را با جامعه ی ایرانی، با این جوانانی که دارند کار می کنند، و با منطق الطیر عطار جشن بگیریم.

سی سال پیش که آمدم کانادا، من، هم سن و سال این جوانان بودم. می خواستم به عنوان یک ایرانی موفق که بیست و پنج سال کمپانی تئاتری را رهبری کرده، حالا آن تجربیات را به جامعه ی ایرانی برگردانم، و با این جوانان مشتاق در میان بگذارم.

برای اولین بار این را به جامعه ی ایرانی اختصاص دادم که بیایند و یک کار ایرانی را از سهیل پارسا که بیست و پنج سال در این کشور کار کرده، ببینند. شاید پیام دیگرش این است که بیایید و جوانان ایرانی را ببینید که چقدر استعداد دارند، و به نوعی می خواهم این پیشنهاد را به جامعه ی ایرانی بدهم که هوای این جوانان را داشته باشند. ما از لحاظ اقتصادی موفق هستیم، از لحاظ سیاسی موفق هستیم و افرادی به پارلمان های کانادا فرستاده و داریم می فرستیم، ولی هنوز در حوزه ی فرهنگی و هنری بسیار عقبیم. من دلم می خواهد سهیل پارساهای دیگری را در این جامعه ببینم، این جوانان این ظرفیت را دارند که در آینده جزو سفیران فرهنگی ایران در کانادا باشند. اینها با سینما، با شعر و تئاتر و مسائل فرهنگی آشنا هستند. جوانان بسیار باهوشی هستند و من به آنها امیدوارم.

 

وقتی دیدم سهیل پارسا با این شور برای جوانان مستعد و مشتاق مان طلب حمایت می کند، به یاد چهار سال پیش افتادم که با او در مورد نمایش آرش گفت وگو داشتم و در مورد حمایت جامعه ایرانی از او و کمپانی اش پرسیدم که چنین پاسخ داده بود:

ـ می توانم بگویم هفده، هجده سال اول، حمایت جامعه ایرانی از کمپانی مدرن تایمز که به رهبری یک ایرانی، هفت، هشت نمایش موفق ایرانی را اینجا به صحنه برده است، خیلی کم بود. اما از سال 2007 جامعه ی ایرانی کم کم شروع کرد به حمایت کردن و متوجه شد که باید از افراد موفقش حمایت کند.

با نگاهی به جامعه ی ایتالیایی ها، جامعه ی چینی ها، جامعه ی یهودی ها و دیگر جوامع می بینیم آنها متوجه این موضوع هستند که قدرت، فقط قدرت اقتصادی نیست. یک جامعه ی مهاجر اینجا زمانی قدرت دارد که قدرتش ترکیبی از قدرت سیاسی، اقتصادی و فرهنگی باشد. ما در زمینه ی اقتصادی، سیاسی و تحصیلی افراد موفق بسیار داریم. جوانان ایرانی بسیاری در دانشگاه های کانادا مشغول تحصیل اند از جمله بین چهار تا پنج هزار دانشجوی ایرانی در دانشگاه یورک در حال تحصیل اند و این بیشترین تعداد دانشجوی ایرانی در یک دانشگاه در خارج ایران است و اساتید ایرانی بسیاری در دانشگاه های کانادا تدریس می کنند. موفقیت در بخش تحصیل هم خیلی کمک می کند به موفقیت بخش فرهنگی. الان تماشاگران من از میان دانشجویان ایرانی نسل دوم بسیار زیاد شده. آنها احساس می کنند یک هموطنشان، یک ایرانی، دارد شکسپیر کار می کند، یا در انتظار گودو و یا آرش، و به زبانی که آنها می شناسند.

اما از نظر حمایت از جانب صاحبان موفق کسب و کار، مجموعاً حمایت های فرهنگی کم بوده ولی از چند سال پیش کمپانی من از حمایت عده ای از ایرانیان برخوردار شده. این را هم باید بگویم صحبت از حمایت از سهیل پارسا نیست بلکه حمایت از یک جریان فرهنگی است. حمایت به خاطر این است که کار بهتر جلو رود و بیشتر به جریان اصلی نزدیک شود. ببینید الان در مهمترین مرکز هنری کانادا YoungCentre for thePerforming Arts کارهای مولیر، شکسپیر و دیگران روی صحنه است و در کنارش آرش هم روی صحنه می رود. ده سال پیش چنین چیزی قابل فهم نبود. مگر می شود اسم یک نمایش ایرانی در کنار سایر نمایش ها در مراکز معتبر هنری مطرح شود. و این خیلی مهم است برای نسل بعدی ما.

چند سال پیش دو خانواده ی ایتالیایی گالری هنری انتاریو را اسپانسر کردند به مبلغ ده میلیون دلار، از آنها پرسیدند چرا شما این کار را کردید؟ گفتند، هنرهای بصری(نقاشی و مجسمه سازی) جزو لاینفک فرهنگ ایتالیایی ست و ما هرجا برویم می خواهیم مهر خود را بزنیم چون میکل آنژ مال ماست.

مسئله این است که جامعه ایتالیایی نمی خواهد فقط قدرت اقتصادی داشته باشد بلکه در فکر هویت فرهنگی و اجتماعی خود نیز هست. هویت فرهنگی و اجتماعی یک جامعه در قدرت سیاسی و اقتصادی آن جامعه تأثیر می گذارد.

و اما در مورد جامعه ما، باید بگویم که نه تنها تئاتر که تمام زمینه های فرهنگی مان به حمایت جامعه ایرانی نیاز دارند و خوشبختانه شروع شده و دیالوگ دارد ایجاد می شود، قبلا چنین دیالوگی وجود نداشت.

از برنامه های آینده مدرن تایمز بگویید.

ـ ما سال بسیار شلوغی داریم. در نوامبر 2014 نمایش بخشش را داریم به تور دانمارک می بریم. در ماه مارچ 2015نمایش “عروسی خون” اثر”فدریکو گارسیا لورکا” را به روی صحنه می بریم. برای سال 2016 “مرگ یزدگرد” بهرام بیضایی را روی صحنه می بریم. این نمایش را سال 1994 کار کردم، که با موفقیت سه هفته بر صحنه بود، ولی آن موقع من جوانتر بودم و الان ذهنم تغییر کرده، قرار است این نمایش را با طراحی متفاوت و هنرپیشه های متفاوت دوباره کارگردانی کنم.

 

پنجشنبه 26 جون 2014 در مرکز هنرهای نمایشی ریچموندهیل به دیدن منطق الطیر می نشینیم و با حضورمان خدمات هنری و فرهنگی سهیل پارسا و کمپانی مدرن تایمز را ارج می نهیم.

 

سهیل پارسا و گروه بازیگران در حال تمرین مجلس مرغان

سهیل پارسا و گروه بازیگران در حال تمرین مجلس مرغان

 

 

منطق الطیر(مجلس مرغان) اثر فرید الدین عطار

کارگردان و طراح رقص: سهیل پارسا

تنظیم نمایشی به زبان انگیسی: پیتر بروک و ژان کلود کریر

ترجمه از انگلیسی به فارسی: سیاوش شعبان پور

گرافیست و طراح پوستر: مهدی پوریان

طراح صدا و موزیک: بهنام جهانبگلو

مدیر صحنه و مدیر بازاریابی: افشین حسن زاده

مدیر روابط عمومی و تبلیغات: مهردخت هادی

هماهنگ کننده مطالب و تبلیغات در فیس بوک: نازنین آذری

فیلم و ویدیو: محسن ناظری

عکس: زهرا سالکی

بازیگران: نازنین آذری، محسن احمدی، سارا احمدیه، آزاد ایمانی راد، رایکا پژوه، مهرک جارودی، کیارش سلیمیان، روژین شفیعی، سارا صابری، گلندام صوفی، بنفشه طاهری، علی علوی، مونا عنابی، محسن ناظری

کتاب دزد/مریم زوینی

$
0
0

این هفته چه فیلمی ببینیم؟

“یک واقعیت کوچک؛ شما می میرید. با وجود تمام تلاش ها و ترفند ها، هیچکس تا ابد زنده نمی ماند. ببخشید اگر صریح صحبت می کنم ولی نصیحت من این است که وقتی نوبتتان رسید، دستپاچه نشوید، چون دستپاچگی کمکی به شما نخواهد کرد. “

این مرگ است که شروع به صحبت می کند و داستان “The Book Thief” را برایمان روایت می کند. تعریف می کند که آدمهای زیاد می بیند و بسیار نادر است که از انبوه این همه انسان، یک نفر توجهش را جلب کند. ولی لیزل، همان یک نفر است. لیزل دخترکی است که با مادر و برادر کوچکش در سفر است. در قطار نشسته اند که مرگ سراغ برادرش می آید. آنها به زودی پياده می شوند که پسر کوچک را خاک کنند و بعد، مادرش لیزل را می فرستد تا با خانواده ای دیگر زندگی کند.

آلمان ١٩٣٨ است و هیتلر بر تخت قدرت نشسته و مادر لیزل که کمونیست است چاره ای جز ترک کشور ندارد. پدر و مادر جدید لیزل، زوج خوش قلبی هستند. هانس، مرد نرم و آرامی است که به زودی می فهمد لیزل هنوز خواندن و نوشتن بلد نیست. او زیرزمین خانه شان را تمیز می کند و تمام دیوار را تبدیل به تخته سیاه می کند و به لیزل می گوید که خودش هم خواندنش آنقدر خوب نیست و باید به هم کمک کنند تا بهتر شون . از آن روز است که لیزل شیفته کتاب و خواندن می شود

the-book-thief.

در همسایگی شان پسری زندگی می کند که همکلاسی لیزل هم هست. رودی می شود بهترین دوست او و هر دو در گروه جنبش جوانان هیتلر با هم سرود می خوانند و رژه می روند. یک شب گروه جنبش، مراسم  کتاب سوزاندن برگزار می کند. جماعتی در میدان شهر جمع شده  و كوهى از كتاب روى هم تلنبار كرده اند و بعد كتاب ها را به آتش مي كشند. تحمل تماشاى اين منظره براى ليزل خيلى سخت است. او منتظر مي ماند و وقتى همه ميدان را ترك مي كنند، تك كتابى را كه سالم مانده يواشكى بر مي دارد، ولى وقتى رويش را برمي گرداند ، ميبيند كه همسر شهردار شاهد ماجرا بوده. ليزل با اضطراب منتظر است كه همسر شهردار او را لو بدهد، ولى چند روز بعد كه مادرش او را براى كار به خانه شهردار مي فرستد، همسر شهردار او را به كتابخانه مجللى در خانه مي برد و مي گويد كه هر موقع بخواهد مي تواند بيايد و كتاب بخواند.

همين روزهاست كه نازى ها شروع به شكار جهودها مي كنند. يك نصف شب اهالى خانه با صداى كوبيدن در بيدار مي شوند و وقتى هانس در را باز مي كند، پسر دوست قديمى اش را مي بيند. مكس يهودى است و از ترس جانش به آن جا پناه آورده. هانس او را در زيرزمين پنهان مي كند و دوستى عميقى بين مكس و ليزل شكل می گيرد.

بعد مرگ داستان را ادامه می دهد و از اين می گويد كه چطور جنگ جهانى شروع می شود، چطور مكس مجبور می شود آنها را ترك كند بى آن كه از سرنوشتش خبر داشته باشد، چطور زيرزمين خانه ها می شود پناهگاهشان و مهمتر اين كه چطور او دوباره با ليزل ملاقات می كند . دوباره تكرار می كند كه هيچ انسانى نمى تواند تا ابد زندگى كند، ولى با صداى آرامش می گويد كه دلش می خواست كه می توانست به ليزل بگويد كه او جزء معدود انسانهايى بود كه مرگ را واداشته فكر كند كه زنده بودن چه حسى دارد.

فيلم به كندى پيش می رود،  ولى شنيدن قصه اى كه مرگ را وسوسه به زندگى می كند شايد ارزش وقت تان را داشته باشد.

https://www.youtube.com/watch?v=92EBSmxinus

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.

“بازمانده ای از ماگادان”ساخته ی عارف محمدی بهترین مستند رسانه قومی شناخته شد

$
0
0

شهروند ـ روز جمعه 20 جون 2014 سی و ششمین جشن سالانه انجمن رسانه های قومی کانادا (Canadian Ethnic Media Association ( با اهدای جوایز به برترین نامزدها در هفت رشته هنری طی مراسم ویژه ای برگزار شد.
در این مراسم مهمانانی چون: جان توری و کارن استینتز (نامزدهای شهرداری آینده تورنتو) تد اپیتز (نماینده اتوبیکوک در مجلس)، جو فیورتی (ستون نویس تورنتو استار)، چارلز فالزون(رییس مدرسه فیلم و تلویزیون رایرسون) و تنی چند از مسئولان و مدیران و هنرمندانی از شهرهای کلگری و اتاوا حضور داشتند و جوایز بهترین ها در هفت رشته به برندگان اهدا شد.
عارف محمدی کارگردان مستند “بازمانده ای از ماگادان” نیز برنده بهترین مستند تلویزیونی امسال بود که پس از معرفی او توسط تام هنفر (رییس کانون خبرنگاران آزادی بیان کانادا)، با ایراد سخنانی کوتاه جایزه خود را به زنده یاد دکتر عطا صفوی که این فیلم شرح حال زندگی پر فراز و نشیب او از کودکی تا زندانی شدن و کار اجباری در اردوگاه های کار در سیبری است، اهدا کرد.

Aref-S
کیومرث رضوانی فر نیز به عنوان رییس کنونی انجمن رسانه های قومی کانادا پیام همکاران خود در انجمن را بیان کرد. بسیاری از حاضران که فقط بخش های کوتاهی از فیلم بازمانده ای از ماگادان را دیده بودند تحت تاثیر داستان زندگی دکتر صفوی قرارگرفته و به دنبال تماشای کامل فیلم بودند.
عارف محمدی متولد تهران، لیسانس ادبیات فارسی از دانشگاه آزاد کرج، دوره های کارگردانی و تدوین را گذرانده و دستیار در تئاتر و سینمای حرفه ای از سال 1365 تا 1374 بوده. فیلم های کوتاه او : ما هیچ، ما نگاه، آشغال، “انسان و خورشید” و “آن شب سرد زمستان” است.
عارف محمدی در سال 1995 به آلمان مهاجرت کرد و در سال 1999به کانادا آمد. او بنیانگزار گروه فرهنگی و هنری موج نو در سال 2003 است که این گروه برگزاری مراسم بزرگداشت هنرمندانی چون جعفر والی، مهین اسکویی، رضا ژیان و بهروز وثوقی و کارگاه فیلمسازی با اصغر فرهادی اولین کارگردان برنده جایزه اسکار را در کارنامه خود دارد.
عارف محمدی از سال 2001 با نشریات فارسی زبان تورنتو همکاری کرده و سالهاست که همکاری اش را با شهروند ادامه داده است. برنامه های تلویزیونی او با نام های “فیلم و سینما” در شبکه ITC در آمریکای شمالی و “جهان سینما” در شبکه امید ایران نظر علاقمندان سینما را به خود جلب کرده است.
مجموعه گفتگوهای عارف با سینماگران مطرح ایران که حاصل 13 سال تلاش او بوده سال گذشته در قالب یک کتاب به نام سینمای ایران: امروز ـ دیروز در ایران به چاپ رسید و در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران با استقبال روبرو شد.
عارف محمدی برای مجموعه فعالیت های هنری اش در کانادا، از سوی شورای ملی مطبوعات قومی مورد تقدیر قرار گرفت و تقدیرنامه اش را از دست فرماندار کل انتاریو در نوامبر 2013 دریافت کرد. او برای این فیلم همچنین از سوی شهرداری مارکهام، شورای شهر ریچموندهیل و جشنواره تیرگان مورد تقدیر قرار گرفت

aref-mohammadi.

محمدی فارغ التحصیل رشته مددکاری اجتماعی از کالج جورج براون است و سه مستند در خارج از کشور تهیه کرده که اولی به نام اتوبوس درباره اولین زن راننده اتوبوس در ایران و دومی به نام افق های روشن در باره اولین مکانیک زن در ایران به درخواست کالج جورج براون در تورنتو به آرشیو مطالعاتی رشته های علوم انسانی اهدا شده. “بازمانده ای از ماگادان” سومین مستند اوست که درسه کشور کانادا- ایران و تاجیکستان فیلمبرداری شده.
فیلم “بازمانده ای از ماگادان” محمدی در جشنواره ی نور لس آنجلس در اکتبر 2013 جوایز بهترین مستند و بهترین ایده و داستان را دریافت کرد.
هاک کاچ رییس کنونی اتحادیه تهیه کنندگان آمریکا و رییس سابق آکادمی اسکار که در روز مراسم اهدای جوایز برندگان فستیوال فیلم نور در لس آنجلس، برای تقدیر از دستاوردهای هنری شهره آغداشلو حضور داشت، پس از تماشای گوشه های کوتاهی از مستند بازمانده ای از ماگادان به هنگام اعلام نام فیلم برای کسب جوایز بهترین مستند و بهترین ایده و داستان، علاقمند به تماشای این مستند شد و پس از اینکه فیلم توسط کارگردان برای او ارسال شد طی پیامی به فیلمساز برای ساخت چنین سوژه تاثیرگذاری به او تبریک گفت و این فیلم را اثری تکان دهنده و خوش ساخت خواند.
این فیلم که تاکنون با استقبال زیادی روبرو بوده به زودی در قالب دی وی دی در دسترس علاقمندان قرار خواهد گرفت.
مراسم اهدای جوایز بهترین های سی و ششمین جشن سالانه انجمن رسانه های قومی کانادا که در سالن تئاتر راجرز سنتر و همراه با موسیقی زنده برگزار شد، به طور کامل فیلمبرداری و روز یکشنبه 27 جولای از شبکهOmni tv پخش خواهد شد.

Viewing all 596 articles
Browse latest View live